Desire knows no bounds |
Friday, September 27, 2013 سوم دبستان بودم. خانهی قیطریه. ظهر از مدرسه برگشته بودم خانه. رفته بودم توی اتاقم. چشمم افتاده بود به یک لیوان تاشوی* قرمز براق، روی تخت. درست همان بود که همیشه خواسته بودم. قند آب شده بود توی دلم. بلند شده بودم بروم آبی به صورتم بزنم. سرمای دم صبح تنم را مورمور کرده بود. برگشته بودم چیزی بپیچم دور خودم. چشمم افتاده بود به مرد، شبیه تندیسی خوشپیکر، هبوط کرده روی تخت. بیهوا یاد لیوان قرمز افتادم. قند آب شد در دلم. *زمان اختراع لیوان تاشوی در دار برمیگردد به سال سوم دبستان. تا قبل از آن لیوان تانشو میبردیم مدرسه. |
Comments:
Post a Comment
|