Desire knows no bounds |
Thursday, October 31, 2013 بدن من، بیکه دست خودم باشد، تمام احساسات و عواطفش را نسبت به بوها حفظ میکند. درستترش میشود این که دماغ من، با تعدادی هورمون به صورت زیرزمینی لابی کرده. این هورمونها کاملن از تریتوری مغز و نواحی مربوط به مغز و عقل و منطق و الخ اعلام برائت کردهاند. با اعصاب دماغ من دستبهیکی رفتهاند یک امپراتوری جمع و جور باز کردهاند برای خودشان. این امپراتوری کوچک فقط یکی دو تا خروجی دارد: دلتنگی، دلتنگی زیاد، بغل و اینها. در تمام طول سفر، هر بار در توالت را باز میکردم، دلم هری میریخت پایین. ادوکلن یکی از همسفرها شانل بود و دماغ من نمیفهمید صاحب این شانل با آن شانل فرق میکند. پیراهنش را هم که از روی تخت برمیداشتم باز همین بساط بود. امروز وسط کمدتکانی، دخترک یکی از هزارتا جعبهی مرا باز کرده بود به کنجکاوی و گشت و تماشا. وسط کار یکهو ناغافل دلم ریخت پایین باز. ده بار بو کشیدم تا بفهمم منبع بو کجاست. منبع بو اشانتیون ادوکلن دوپون بود، بیکه صاحبش آنجا ایستاده باشد. برخلاف حافظهی خودم که در حد ماهیست، دماغ من هیچ بویی را از یاد نمی برد. بوها را سند میزند به نام اولین مواجههی من با صاحب بو. عطر قدیمی دریک هنوز بیبروبرگرد مرا میبرد سراغ بابا و پولیور سورمهایاش که روی روپوشم تنم میکردم دوران راهنمایی. ترکیب سیگار بهمن با ادوکلن تلخ یعنی بابابزرگ. برای همین ناخوداگاه جذب مردهایی می شوم که بهمن میکشند، دست خودم هم نیست. بلدسارینی یعنی خرس میتویو با همان پولیور سفید و آبی پشمی، به تاریخ سالهای وبا. اِکلت یعنی خودم. هنوز صبحها که دخترک میرود مدرسه، سر راهم به آشپزخانه، رد عطرش را بو میکشم و یاد بیست و هفت سالگی خودم میافتم. دولچهگابانای آبی یعنی مریم. کلینیک مات هم یعنی پوران خانم با پالتوی پوست و کفشهای پاشنه بلند و سوییچ بیامو. دلتنگمها. |
Comments:
:**
Post a Comment
|