Desire knows no bounds |
Wednesday, October 9, 2013
ویتنام: خورش بادمجان آزاد شد
به مربیم میگم برای مهمونی اوپنینگام یه لباس خریدهم که خیلی چسبونه، لطفا نیمسانت از همه طرف کم شم. میگه عزیزم، همه میرن یه لباسی میخرن که اندازهشون باشه، تو رفتی یه لباس خریدی بعد اومدی اندازهش شی؟ منطقی. مربی میگه دیگه چربی نداری. از این ترم میریم سراغ عضلهسازی. میگم اون نیمسانتم چی؟ میگه پس باید ورزشت رو بکنی سه ساعت، این سر جای خود، اون رو هم اضافه میکنم جداگانه. متوجه میشم که زندگی به جز هزینه، باز هم درد دارد. ست جدید ورزش. میرم سراغ اولین حرکت، میبینم دستگاهه از جاش تکون نمیخوره. به مربیم میگم این مثکه گیر کرده. میگه گیر نکرده. هر چی سعی میکنم، تکون نمیخوره که نمیخوره. بعد از ثانیههای متمادی موفق میشم دسته رو تکون بدم رو به بالا، برسه بالای سرم. فشارش مرگباره. مطمئنم به ست دوم نمیرسم. ست سوم سرم گیج میره، اما دستگاه بالاخره داره تکون میخوره. مربی با یه دمبل سیاه مرگبار بالا سرم وایستاده. حرکت بعدی. یکی از یکی سختتر. بدرود روزهای روشن چربی سوزی. احساس میکنم کمکم دارم برای جنگ ویتنام آماده میشم. حرکت بعدی مث راکی به طناب وصلم لابد، برعکس، آویزون. هدف من در گذر زمان هی عوض میشه. تا میرم بهش دست یابم به زعم خودم، هدفه دو قدم میره بالاتر. به نظرم درستش هم همینه. وگرنه آدم هیچوقت از پلهها نمیره بالا. میشینه رو همون پلهی اول به استراحت. هرگز پیش نمیره، فوقش فرو میره. البته که کنار هدف متحرک همیشه یه جفت دمبل سیاه سنگین موجوده که باید تکونشون بدم. به درد و زحمتش اما میارزه. خیلی هم میارزه. تو زندگی با خیلی اتفاقها مواجه شدم که اول ماجرا، شک نداشتم هیچ کاری از دستم برنمیاد. که تنها راه جاخالی دادن و عقبنشینی بود. اما یه روزی یاد گرفتم بمونم پای دستگاه، فشار رو تحمل کنم و به هر قیمتی شده دسته رو تکون بودم. اولین حرکت همیشه سخته، خیلی هم سخته. اما دسته رو که بالا ببری، هفتتای بعدی آسونتر از اونیه که از دور به نظر میاد. چربیزدایی اولین قدم سالمسازی بدن بود. برای اینکه بتونم اندازهی لباسی که میخوام، بشم، اول باید چربیها و زوائد رو حذف میکردم، بعد میرفتم سراغ عضلهسازی. تو این سه ماه در همهی ابعاد زندگی سعی کردم چربیزدایی کنم. حالا آدم سالمتریام و بدن خوشفرمی دارم. حالا آمادهترم تا اندازهی لباسی که میخوام، بشم. حذف چربیها درد داشت، زمان برد هم، اما به لذت امروزش میارزید. عادتهای زندگی عوض میشه. آدم هم عوض میشه. در این حد که منی که همیشه چاییم از شکر اشباع بود، گمونم از پارسال تا حالا چایی شیرین نخوردهم. کره و مربای آلبالو هم. زندگی بدون کره یه روزی در مخیلهم نمیگنجید، اما حالا چند ماهی میشه که اصلن کره نداریم تو فریزر. پارسال مطمئن بودم دیگه هیچ امیدی برای ادامهی رابطهمون نیست. امروز اما نشسته کنار دست من، در صلح و آرامش. کتابهایی که الان پای تختمان، سالها جزو کتابهای هرگزنخواهمخواند بودن. این روند سریع تغییر، عجیب حالم رو خوب میکنه. از اینرسی سکون دل کندهم و تو جادهم. حالا دیگه خوردن خورش بادمجون آزاد شده، اما من؟ چشم باز میکنم میبینم دارم میرم جنگ ویتنام. |
Comments:
من هم دچار سكونم اين روزهاو ميدانم كه بايد ورزش كنم و مجموعه اي از ناخوشي هاي بيخود كه مال ورزش نكردن است آمده سراغم از بس پشت ميز كار نشسته ام. اما نميتوانم شروع كنم. ميخواهم زبان بخوانم اما نميخوانم .
Post a Comment
|