Desire knows no bounds |
|
Sunday, December 15, 2013 «تیک شلتر» را برای بار سوم یا چهارم بود که میدیدم. از همان اولین شب، اولین شبی که فیلم را دیدم، یادم ماند ببینماش باز. فکر کردم فیلم چههمه وصف حال من است. تیک شلتر ماجرای توفانیست که تمام ذهن مرد را به خود اشغال کرده. زندگیاش را مختل کرده. ماجرای مردیست که توفانی بزرگ در ذهن دارد. همهچیز را میریزد به هم و شروع میکند به ساختن پناهگاهی برای مقابله با توفان. توفانی در راه است آیا؟ ذهن من، یک توفانساز بزرگ دارد. با دریافت کوچکترین نشانهای، شروع میکند به ساختن توفانهایی اغراقآمیز. هرجومرجهای آخرالزمانطور. شروع میکند به ساختن پناهگاه. خودش را آماده میکند برای مبارزه با توفان، با هیولای احتمالی. آیا اصلا هیولایی در کار است؟ پرسیده بود «یه پیک میزنم»؟ گفته بودم «نه بابا، خوبم که، بذا بمونم تو رژیم نانالکوهولام». ربع ساعت نگذشته بود که دنیا رسیده بود به آخر، تپش قلبام برگشته بود سر جاش، و زندگی دیگر مرحلهی بعدی نداشت برایم. گفتم «بزنیم». چند شاتی ویسکی زده بودیم، پشت سر هم، بیحرف، بعد شام خورده بودیم و بعد تکیلا. نرفته بودم خانه. ننشسته بودم پشت کامپیوتر و پشت تلفن و پشت زندگی روزانهام. پناه گرفته بودم. با خودم فکر کرده بودم تمام شد. فردا میرویم سوگواری. ذهن من میتواند روزی سه بار برساندم به ته خط. میتواند ماهها تمام همّوغمّام بشود تعطیل کردن زندگی، بشود ساختن پناهگاه، برای مقابله با دشمن فرضی، با توفان احتمالی. ذهن من میتواند تمام نشانهها را بو بکشد، یکییکی بچیندشان کنار هم، و از کنار هم چیدنشان فاجعه را بازسازی کند. آیا اصلا فاجعهای در کار؟ از هر ده بار، ششهفت بارش مچ خودم را میگیرم. خودم را میکشانم بیرون از پناهگاه. که هی فرزندم، توفان کجا بود. فاجعه کجاست. بایست و آستین بالا بزن و رتق و فتق کن ماجراها را. پایین و بالاها را باید از سر گذراند. فردا روز بهتریست. الخ. از هر ده بار اما، دو سهباریش را کم میآورم. خودم را درمانده و تنها میبینم. زورم به ذهن توفانسازم نمیرسد. دنیا به آخر میرسد برایم. پناه میگیرم. اعتراف: ته همین ذهن بحرانساز، کسی نشسته که میگوید فردا همهچیز درست خواهد شد. کسی نشسته که حتا سرش را بالا نمیگیرد نگاهم کند. همانجور که چشمهایش روی کتابش میچرخد، خونسرد لبخندی میزند که هه، شلوغ کن امشب، به در و دیوار بزن. رها کن برو. قایم شو توی پستو. فردا خودت هم میدانی که بلند میشوی میایستی جمع میکنی ادامه میدهی. آدم وا دادن نیستی جانِ من. راست میگوید؟ راست میگوید به گمانم. دو تجربه، برای من کافی بود تا بدانم میشود برای بار هزارم بلند شوم بایستم روی پای خودم. تجربهی دوم را مدیون تجربهی اول و تجربهی اول را مدیون دوستی هستم که مرا، بیکه بداند (بیکه بداند؟)، با تنهاگذاشتنتویبرههیحساسکنونی ایستاند روی پای خودم. اعتماد به نفسام را مدیون همان سالام. مدیون همان اتفاق. مدیون همان رفیق. حالا هر بار، هر سال آذر، فکر میکنم با وجود او توی زندگیم، چه همهچیز عوض شد. چه زندگی بهتر، چه آدم بهتری شدم من. حالا فکر میکنم چه زندگیام را، زندگی امروزم را مدیونام به او. |
|
Comments:
Post a Comment
|