Desire knows no bounds |
|
Thursday, October 16, 2014 دفتر قرمزه رو که شروع کردم، وبلاگه تحتالشعاع قرار گرفت طفلی. همهشم تقصیر دفتر قرمزه نیست البته. روال زندگیم خیلی تند شده این روزا. صد و هفتتا ایمیل جوابنداده دارم و کلی کار نکرده و کلی هندونهبلندکردن همزمان. دو سه هفتهای به کل وقت نمیکردم بشینم پای کامپیوتر. زندگیمم اینقدر پراتفاق شده که اصن نمیدونم کجاشو بنویسم. دفتر قرمزه اما، شد وبلاگ مخفیم. تقریبا از همون شبی که علیرضا دادش بهم همیشه تو کیفمه و اول هر یادداشتش یه شماره داره و دارم جوری مینویسمش که انگار وبلاگ نیست. راحتترم توش. فعلا بیسانسور مینویسم تا بعد ببینم چیکار میخوام بکنم باهاش. برنامه رو جوری چیدهم که از شنبه لپتاپ نبرم با خودم دیگه. حالم با خونه خوبه. برای گالری دو ست کامپیوتر خریدهم و مهمترین قدم این چند وقته تفکیک کامل گالری و زندگی شخصیم بوده. الانم دو نفرم. یا حتا سه نفر. یکیم روزا میره سر کار و گالری رو اداره میکنه، یکیم مامان و مدیر خونهست و زندگی سهنفرهمون رو ران میکنه معاشرت میکنه با جوجهها آشپزی میکنه همزمان هزارتا خواستهشون رو برآرده میکنه، یکی هم آیداست که اون وسطا دنبال شخصیسازی روزهای جدیدش میگرده. این روزا روزای پر کار دو نفر اوله. آیدا فعلا باید به اون دو تا کمک کنه تا ببینیم بعدنا کی میتونیم براش یه کمی وقت دست و پا کنیم. آقای کا معتقده روال زندگیم باید همین باشه و تا حالام که اینجوری نبوده از تنبلیم بوده. من اما دلم برای آیدابودنام تنگ میشه هی. برای تئاتر رفتن و مدام فیلم دیدن و زیر نور آفتاب ظهر کتاب خوندن و هیچ کاری نکردن. دلم برای وبلاگ و زندگی غیرواقعی تو ابرام تنگ میشه هم. تا حالا اینهمه واقعی زندگی نکرده بودم. چند ماه پیش بعد از یه دورهی زیادی واقعی، تصمیم گرفتم کمی خلخلیسم جادویی رو به زندگی واقعی تزریق کنم. اولش ترسیدم. گفتم با دم شیر بازی نکنم. اما دیدی آدم یه چیزایی که رد میکنه چههمه نترس میشه؟ چه یاد میگیره اصول زندگی واقعی رو هم به سخره بگیره؟ چه تحت تاثیر فیلما با کله میره تو شیکم ماجراجویی و با خودش میگه فوقش نمیشه دیگه؟ الان وسطای یه ماجراجویی واقعیام. دیگه ابزارم شعارای قشنگ دادن و قایم شدن پشت کلمهها نیست. ایندفه شمشیر کیلبیل دستمه. اولاش میترسیدم، حالا اما ترسمم بفهمینفهمی ریخته. دارم تو «ماجرا» زندگی میکنم. خدا میدونه این فیلمایی که دیدهم آخر عاقبتمو به کجا برسونه. خانوادهی محترم رجبی هم بیتاثیر نبودهن تو روال اخیر زندگیم. آدمای انگشتشمار نازنینی که هر کدومشون یه کوه بودهن پشتم. تکتکشونو از همین وبلاگ دارم. مهمترین دارایی زندگیمه این وبلاگ و آدماش. هنوز غول چراغ جادومه و هنوز داره آرزوهامو برآورده میکنه. کامیار میگه باید واسه خودت آرزوی جدید دست و پا کنی دختر. تو دفتر قرمزه نشستم پلان آرزوی جدیدمو نوشتم. هنوز میتونم تخیل کنم و هنوز میتونم سناریو بنویسم. نیشم باز شد. برای رسیدن بهش اما دهنم صافه. برنامهم اینه که تو یکی دو ماه آینده کمتر وبلاگ بنویسم و بیشتر دفتر قرمزه. کنجکاوم ببینم چی از توش در میاد. ممکنه هم هیچ فرقی با وبلاگ نکنهها. اما همون مقاومت در مقابل وسوسهی پابلیش و همون حذف نگاه آبزرور حین نوشتن میتونه تجربهی مهمی باشه برام. اونم برای منی که نوشتن فقط و فقط تو وبلاگ معنی میده ولاغیر. خونه سرد و آرومه. دو ماه از برنامههام عقبم اما دارم حین عقب بودن طبق برنامه میرم جلو. «برنامه» ازون چیزاییه که وفادار بودن بهش جزو سختترین امور زندگیمه. یه سال باید وفادار بمونم. سخته اما تلاشمو میکنم. در همین لحظه حس خیانت دارم به دفتر قرمزه. نوشتن تو وبلاگ بکارت دفترهرو داره زیر سوال میبره. دلم برای ادیتور بلاگر تنگ شده بود اما. پر از نوستالوژیام و پر از وسوسه و در کمال شگفتی، مثکه هنوز پر از شهوت زندگی کردنام. هاه. |
اما خوشحالم برات. باارزوی بهترینهای پیش رو
:)