Desire knows no bounds |
|
Tuesday, November 18, 2014
یادم نیست کی کجا نوشته بود «غم درون جانم میخلد»، همان
بعد از بیماریام بود گمانم، که «غمگین بودن» را ناخوداگاه جرم تلقی کردم. به محض بروز کوچکترین اندوهی، ترس برم میداشت که نکند بیماری برگردد، نکند برگشته باشد. کوچکترین بارقهای از ترس، غم، یا اضطراب برایم نشانه محسوب میشد. خیال میکردم حالاست که باز بیماری حمله کند و از پا بیندازدم. چندماهی گذشت تا یاد بگیرم از خردهترسها و خردهغمها و خردهمشکلها نترسم. چند ماهتر گذشت تا دوباره یاد بگیرم غم و اندوه هم مانند سرخوشی، حسی مشروع و طبیعیست. با کتمان کردن و فرار کردن و مواجه نشدن با غم، چیزی درست نمیشود. گاهی باید غم را پذیرفت و به رسمیت شناخت و فرصت داد به آن اندوه عمیق و تلخ، تا تهنشین شود، تا کمرنگ شود و چیزیْ حسیْ کسیْ دیگر جایش را بگیرد.
سوگواری، به رسمیت شناختنِ غم است، غمِ از دست دادن آنکه/چه دوستش میداری، دوستش گرفته بودی. سوگوارم این روزها.
|
|
Comments:
Post a Comment
|