Desire knows no bounds |
Thursday, July 30, 2015 حوصلهی کافه و رستوران نداشتم. خونه که رسیدم، بساط چاینیز رو شستم خورد کردم ریختم تو تابه، یه گیلاس شراب رُزه ریختم برای خودم، به علیرضا هم گفتم شام بیا پیش من. علیرضا مرجع معاصر روزای قر و قاطی منه. زبون همو بلدیم و زبون منو بلده و یه جاهایی که لازمه، بلده از روم رد شه هم. کامپلیمان الکی نمیده لذا قضاوتش رو قبول دارم. سرد و گرم چشیدهست و کامنتای بیزینسیش همیشه تو کار من جواب داده. ضمن اینکه چند ساله داره مونیتورم میکنه و تقریبا در جریان اوضاعه. ضمن اینتر که با علیرضا هیچوقت لازم نیست نگران سرگرم کردنش باشم. انگار یه نسخهی دیگه از خودمه دور و برم. حضورش معذب نمیکنه آدمو. این ازون چیزاییه که سخت میشه تو دور و بریا پیدا کرد، علیرغم تمام صمیمیتهامون. [برشی از زندگی آیدای کارپه] شراب خوردیم و شام خوردیم و حرف زدیم، از کار و از همهچی. ما تو سالن بودیم، زرافه در سفر، دخترک تو اتاقش مشغول درس. یازده شب، دخترک اسمس داده مامان میشه بگم علی «هم» بیاد خونهمون؟ [برشی از زندگی آیدای مامان] تینایجرداری از سیاست هم سختتره:| |
Comments:
Post a Comment
|