Desire knows no bounds |
|
Saturday, August 8, 2015
آقای ایگرگ معتقد است باید بروم لِوِل بعدی. این جمله را درست بعد از اینکه سفارش شاممان را به گارسون داد گفت. بعد صاف نگاه کرد توی چشمهام و پرسید «خب؟». خندیدم که «بدموقعتر از این روزای برههی حساس کنونی سراغ نداشتی؟». گفت «تو کی بیرون از برههی حساس کنونی بودی تمام این سالها هانی؟!». منطقی. آقای ایگرگ معتقد است باید نیروی متخصص استخدام کنم و انرژی و تمرکزم را از روی جزئیات بردارم. آقای ایگرگ دو تا اودیو-بوک مدیریتی هم داد تا آخر هفته تمامشان کنم. من؟ از آقای ایگرگ حساب میبرم لذا امروز بعد از قرار کاری و استخر و ورزش و چند خردهکار دیگر نشستم پای کتاب و تا الان که عصرِ دیر است نیمی از کتاب را تمام کردهام.
استخر را سفت و سخت شروع کردهام چون بعد از دیسک کمر و متوقف کردن ورزش، اکثر اعضای بدنم یکی یکی داشت از کار میافتاد. یک نوشیدنی مخصوص، مخلوطی از آب و لیمو و خیال (منظورم خیار بود، اما از غلط تایپی خیال هم خوشم آمد لذا خیال را هم میگذاریم توی دستور نوشیدنی) و خیار و نعناع و زنجفیل هم مینوشم، روزی دو لیتر. گالری را به زعم خودم انبارگردانی کردم دیروز و ددلاین تعریف کردهام که تا آخر این مرداد داغ کذایی، خردهکارهای طلسمشده را ببندم برود پی کارش.
آقای ایگرگ از دور مرا مونیتور میکند و میگوید دارم کارم را خوب انجام میدهم اما تنبلم، به غایت؛ و هنوز ملکهی به تعویق انداختنام، نه به شدت گذشته، اما همچنان. من؟ معتقدم دارم کارم را خوب انجام نمیدهم و تنبلم به غایت و ملکهام هم، توأمان. با سین حرف زدم. قرار شد یکی دو کورس مدیریتی برداریم با هم. چند تا کتاب و اودیو-بوک هم برایم گذاشت توی لیست. فروغ هم که تجربهی سالها مدیریت دارد، این روزها مشغول این دورههاست. همین نیم-اودیو-بوک اولی کلی مرا امیدوار کرده. دریافتهام(!) با اینکه همهچیزم را غریزی چیدهام، اما آنقدرها هم پرت و ویران نیست. رویهمرفته؟ علیرغم تمام فشارهای شدید این ماه، رویهمرفته خوب و امیدوارم. دارم دست و پا میرنم طی شش ماه آینده از ته چاهی که آلردی داخل آنام بیایم بیرون. آقای ایگرگ میگوید تا یک سال هم زمان دارم حتا. و میگوید تو هرگز به گزینهی «خریدنِ زمان» فکر نمیکنی اصولا. راست میگوید هم. لایف استایل زندگی من همیشه در لحظه بوده، و خیال میکردهام کار را هم میشود همانطور پیش برد. با رفقای مدیر دور و برم که حرف میزنم اما، میبینم هر کدامشان توی چاهی شبیه مناند، با اسکیلهای متفاوت. بیکه بترسند اما، زمان میخرند و خودشان را میرسانند به لبهی چاه.
هاها، حالا میفهمم چرا آدمهای پرکار و موفق که دور هم جمع میشوند مدام حرفشان حول اقتصاد و بیزینس و سیاست میگذرد. همیشه به نظرم بورینگ و کسلکننده میآمد، حالا اما میفهمم آدمهایی که پایشان روی زمین است و قرار است سیستمی واقعی را اداره کنند، به این مشورتها و همدلیها و شر کردن تجارت مشابه چه نیاز دارند.
هاهاتر اینکه دارم درست میشوم شبیه آدمهایی که یک عمر حوصلهام را توی مهمانیها سر میبردند! تا حالا تلاش کردهام معاشرتهای اینچنینیم را از فضای جمعی و مهمانی و مستی و الخ دور نگه دارم، اما به هر حال الگو همان است که بود.
بوی قیمه خانه را پر کرده. یک لیوان آبجوخوری بزرگ از دو لیتر نوشیدنی زنجفیل امروزم باقی مانده. خانه را رها کردهام به حال خودش و اودیو-بوک گوش میدهم. فردا زهرا خانم میآید و من خوشحالم که قرار نیست زودپز و قابلمه و الخها را بشورم.
|
|
Comments:
Post a Comment
|