Desire knows no bounds |
Sunday, April 3, 2016
سید میگوید دقیقا چی میخواهی که نداری؟ میگوید یک نگاهی به خودت و اطرافیانت بنداز، خوشحالترینشان نیستی؟ راست میگوید. راست نمیگوید. نمیدانم. مدام خیال میکنم دارم نقش دیگری را بازی میکنم. همهی اتفاقات دور و برم برایم بازیست. انگار تمامشان به واسطهی یک شوخی اتفاق افتادهاند. میگوید یک نگاهی به کارنامهی سال گذشتهات بکنی فرق شوخی و جدی را میفهمی. من؟ انگار که تا حالا خودم را جدی نگرفته باشم، یکجور بازی و طنز و سرخوشی میبینم توی کارنامهام، ولاغیر. آدمهای دور و برم پُرند از جلسات هفت ساعته و تایملاینهای عبوس و فشرده و فایلهای اکسل رنگارنگ و بودجه و حسابرسی مالیاتی و چه و چه، قرارهای من اما توی فلان هتل و فلان سفر و فلان مهمانی و فلان رستوران، بیکه. سید میگوید باید کارمند باشی تا فکر کنی زندگیات جدی شده؟ نمیدانم. شاید باید کارمند باشم تا خیال کنم زندگیام جدی شده. راستترش میشود اینکه خیال میکنم شایستگی اینجایی که هستم را ندارم. انگار از وسط یک بازی، از وسط یک نمیدانم کجا افتاده باشم اینجا. الف میگوید من تا حالا مدیری را به اندازهی تو واجد شرایط ندیدهام دور و برم. الف میگوید تو ذاتا مناسب این شغلی. من؟ میخندم و راستش نمیتوانم جدی بگیرماش. سید میگوید همینها که داری زندگیشان میکنی جدیست. من؟ باور نمیکنم. ته دلم خیال میکنم با ارفاق رسیدهام اینجا. الف میگوید توی شغل ما هیچ کسی با ارفاق پول خرج نمیکند. راست میگوید. من اما با پای خودم میروم توی پرانتز و در پرانتز را روی خودم میبندم. دلم میخواهد سید را زودتر ببینم، از نزدیک، هر جا که شد، اروپا، دوبی، استانبول حتا. فکر میکنم شاید او تنها آدمی باشد که بتواند راستش را به من بگوید. دلم میخواهد کسی باشد که وسط شوخیهای زندگی من نباشد و راستش را به من بگوید. اصلا بعد از معاشرت با تراپیستم، زندگیام که رفت تحت لیسانس زاناکس، همهچیز برایم سبک شد. سرخوش و سبک. تراپیستم میگوید این یعنی درست، یعنی که بلدی زندگی کنی. من میگویم این یعنی که بلدم هر چیزی را شخصیسازی کنم، به ابتذال بکشانم. سید و الف و تراپیستم متفقالقول میگویند هیچکس پای ابتذال پول نمیدهد. من؟ جوابی ندارم، پس میروم توی پرانتز.
|
Comments:
Post a Comment
|