Desire knows no bounds |
Sunday, May 22, 2016
دوازده اینا بود که اسمس داد خونهای؟ خونه بودم. گفت یه دیقه بیا پایین دم در. فک کردم لابد بستهای چیزی میخواد بده ببرم. رفتم پایین نشستم تو ماشین و سلام و چه خبر و گفتم خب؟ گفت چی خب؟ گفتم هانی الان اومدی اینجا چیکار این وقت شب؟ گفت هیچی، همین ورا بودم خواستم ببینم خونهت یادمه یا نه.
گفت بلیتت درست شد؟ گفتم اوهوم. گفت میخواستی یهجوری بگیری برگشتنی نصفشبی بیدارمون نکنی. گفتم بله، در جریانم، ده و نیم صب گرفتم.
همون نصفشبی زنگ زد خسرو بپرسه اسم هتله چی بود. گفت باحاله بریم واسه تولدم؟ گفتم باحاله، بریم. خسرو خواب بود. گفت عوض همبرگر زغالی و قلیونتونه این وقت شب؟
مدلش همینه. ته اعتماد به نفس و مشنگ و ساده و بیادا اطوار، در عین حال غریبه و سیکرسیو و حرفهای وقتی پای مسائل کاری میاد وسط. یه جور خوبی اوریجیناله و یه جور خوبی با تمام جایگاهی که داره خاکیه و به دل آدم میشینه. انگار یه جور علیرضا.
|
Comments:
Post a Comment
|