Desire knows no bounds |
|
Monday, June 6, 2016
الف میگه دلم میخواد همهش از این پلکات که اینجوری میفته رو چشات عکس بگیرم.
میگم خب.
میگه اون دو سال پیش که منو دیدی هیچ فکرشو میکردی الان واسه تولدم اینجا باشیم با هم، تو رُم؟
میگم نه.
میگه چی یادته از اولین باری که منو دیدی؟
هیچی یادم نیست. جز اینکه با خودم گفتم اوه، چه چشای سبز قشنگی داره، چه خوشگله مردک، چه مث ایتالیاییا میمونه. هنوزم همینو میگم.
گفت اصن حواست به منه؟
گفتم نتچ.
تو صورتش خندیدم.
زل زد تو چشام.
سفر تموم شد.
|
|
Comments:
Post a Comment
|