Desire knows no bounds |
Sunday, July 17, 2016
با هر ضرب موسیقی، رنگ سبز و بنفش میپاشید تو صورتم. تو یه لایهی دیگه بودم. حواسم بود که هستم و نیستم. سعی میکردم تمرکز کنم ببینم کجام، اما باز موسیقی اوج میگرفت و نبض رنگا تند میزدن و فرو میرفتم تو یه لایهی جدید. یه جوری بغلم کرده بود که انگار خیلی دوسم داره. حواسمو جمع کردم پرسیدم تو هم همونجایی که منم؟ گفت نمیدونم کجام. حوالی لایهی اوزونم. دفهی قبل که اینهمه رنگ و موسیقی پاشیده شده بود تو مغزم، تو استخر بودیم. تو یه سیارهی دیگه. ایندفه رو زمین، وسط اخبار کودتای ترکیه. یه جایی از آهنگ همهجا سپیا شد. یه تهمایهی اُکر رفت نشست رو همهچی. حواسش بود به همهی سوالام جواب نده. لکهلکه دایرههای رنگیِ روشن تو فضا بود. گفتم میرم بخوابم. یه جوری بوسیدم انگار خیلی دوسم داره. تا چند ساعت بعدش هر بار چشامو باز کردم موسیقی داشت پلی میشد و یه مشت لکهی رنگی روشن تو فضا بود. دم صب موزیکو خاموش کرد. گفت بسه دیگه برگردیم پایین. یهجوری برگشتیم پایین که انگار خیلی دوسم داره. عصر که بیدار شدم، هیشکی نبود. خیس و گیج بودم. انگار یه تب طولانی. دیدم رو در توالتفرنگی یه یادداشت گذاشته و یه کلید، اینکیس اگه خواستم برگردم.
|
Comments:
Post a Comment
|