Desire knows no bounds |
|
Saturday, December 3, 2016
بارون که گرفت، دستمو کشید گفت بسه دیگه. گفت بیا بریم راه بریم، بریم سامکافه. تو اون خلوت تعطیلیهای تهران و تو اون تاریکی غروب و تو اون بارون نمنم و رو اون سنگفرشهای خیس، بیکه به بقیهی چیزا فکر کنم قدمزنان رفتیم طرف سامکافه. چندبار شروع کرد به حرف زدن که باید باهات صحبت کنم، عذاب وجدان دارم بابت اینکه... . نذاشتم حرفشو ادامه بده. حرف تو حرف آوردم. میدونستم میخواد از چی حرف بزنه. از اینکه حضورش داره روال همیشگیمو به هم میزنه و عذاب وجدان داره که نکنه داره منو پوش میکنه به سمتی که میخواد، علیرغم میلم. خبر نداشت که من همینو میخوام از زندگی همین الان اتفاقا، همین بیرون زدن از مغازههه و راه افتادن به طرف سامکافه زیر بارون و فکر کردن به اینکه بالاخره یه کاریش میکنم. فضای سامکافه رو خیلی دوست دارم. اینکه وقتی صاحبش وسط معاشرت دید سر پرسنلش شلوغه کلاه بهداشتی گذاشت سرش رفت پشت کانتر به قهوه درست کردن رو هم خیلی دوست دارم. این تغییر استراژی جدیدشون رو هم خیلی دوست دارم. مهمتر از همه تو هر روزی از هفته تو هر کدوم از شعبههاش که بری بالاخره یه جایی صاحبشو میبینی رو از همه بیشتر دوست دارم. سید هم همینه. از انرژی و زمانی که واسه کارش میذاره همیشه در شگفتم. سید مثل همیشه موکا و ساندویچ مرغ. من چای و کرمبل سیب. نقشهها رو گذاشتیم جلومون شروع کردیم راجع به استراتژی جدید حرف زدن. گاهی دو تا خط رو نقشههه میکشیدیم، جای کانترو عوض میکردیم یا فلان بیرونزدگی دیوارو یا مدل سیمکشی توکار رو. داشتم خط میکشیدم که دستشو گذاشت رو نقشهها گفت وایستا. گفت یادته اون روز که رفتیم دیآیاِفسی، بعدش اَلسِرکال، بعدش اِیفور؟ یادم بود. فکر کنم تو اولین سفرمون بود با هم. گفت حرفات یادته تو دیآیاف سی؟ یادم بود. گفت زمانی که بهم اعلام کردی رو یادته؟ گفته بودم ظرف پنجسال آینده. گفت چهقدر از اولین سفرمون میگذره؟ هنوز یه سال نشده. دستشو از رو نقشهها برداشت گفت این کانتری که کشیدی، این راهروی طولانی، این وایت کیوب، این وُیدی که باز کردیم تا بالا، اون شلفهای بوکشاپ، این سیستم نورپردازی به نظرت آشنا نمیاد؟
هنوز یک سال هم نگذشته. راست میگفت. حواسم نبود تو همین یه ماه دارم اون پِلَن پنجسالهمو میسازم. چهقدر واسه رسیدن به این «یه ماه» سفر رفتم و مهمونی رفتم و انرژی گذاشتم و معاشرت کردم و رایزنی کردم و چهقدر اما هنوز مسیرش به نظرم طولانی میومد. حواسم نبود دقیقا همین الان دارم وایت کیوبه رو میسازم. لیوان چای داغ رو گرفتم دستم. بیرون هنوز داشت بارون میومد. ویوی سامکافه وقتی داره بارون میاد عالیه. |
|
Comments:
Post a Comment
|