Desire knows no bounds |
Tuesday, February 21, 2017
نامهی خارجه:
چند روزی دارم در تب و لرز به سر میبرم. تب به کل امریست شخصی. کسی نمیتونه تو رو در تبداشتن و عرقکردن و بیحالی و ضعف مفرط همراهی کنه. بدنت درگیر وضعیت خودشه و حوصلهی هیچ فعالیت دیگهای رو نداره. نه میتونی کتاب بخونی، نه میتونی فیلم و سریال ببینی، نه بنویسی، و نه حتا حال داری که بشنوی. غرق میشی تو حرارت و بوی بدن خودت و کمی که غذا نخوری، کمی که ضغیف بشی با خودت فکر میکنی دنیا چه بیهودهست، زندگی چه امر بیهودهایه و زنده موندن و تلاش برای بقا، چه بیهودهترینه. تو اون لحظههای ضعف و عرق و حرارت و بیخبری و منگی، دلت میخواد دنیا به آخر برسه و باقیش به تو مربوط نباشه دیگه. یه «اصن به من چه»ی گنده. حالا تبم قطع شده و کمی بهترم. امروز بالاخره دست از موبایل برداشته در لپتاپ رو باز کردم چار خط بنویسم. بیحوصله و کلافه و بیانگیزهم. روزهای آخر بناییه، شب عیده، هیاهو و ترافیک اسفنده، من از سالهای قبل، از زندگی غیرمجردیم ایشوی نفرت از عید و خانواده دارم هنوز، دو تا بچه دارم که احساس رسالت میکنم که باید سرگرمشون کنم، محل کارم و خونهم و خودم همه کثیفیم و از توی آشپزخونه صدای ماشین لباسشویی میاد که یعنی باید برم لباسا رو هم پهن کنم و آخخخ که من از جارو کردن و ظرف شستن و لباس پهن کردن بیزارم، بیزارم، بیزارم. دلم میخواست این ایمیل رو با «کاوه جانم» شروع کنم، اما دیدم با محتوا و بو و الخ نامه سنخیتی نخواهد داشت. این روزا کلن بیربطم:| |
Comments:
Post a Comment
|