Desire knows no bounds |
Wednesday, March 15, 2017
سفر شروع شد. تمام هیاهو و بدوبدوهای آخر سال را پشت سر گذاشتیم اومدیم سفر. از فرودگاه، حال آدم شروع میکنه به عوض شدن. انگار نه انگار تا دو ساعت پیش در انبوهی از کارهای عقبافتاده و حسابکتابهای باز مونده و بههمریختگیهای مرتبنشده و میزریهای مخصوص آخر سال غرق شده بودیم. حالا دیگه سفر شروع شده و اونچه پشت سر مونده، مونده همونجا. سرمون که خلوت شد برمیگردیم همهچی رو مرتب میکنیم. برمیگردیم زندگی رو میاریم رو روال.
ترکیب خستگی و بیخوابی چندشبه و قرص نمیدونمچی با شاردونی، یه ترکیب متوهم فوقالعاده ساخت. ۵ ساعت از روز رو به کل گم کردم. به کل گم کردیم. بیدار که شدم، بطری جین نیمهباز رو کف اتاق دیدم، حولههای خیس این طرف اون طرف، و منظرهی بیرون، تاریک، شب. هیچی یادم نمیومد. هیچی یادم نمیاد. ۵ ساعت از روز رو گم کردیم. حالا سید رفته سینما «لوگان» ببینه و من نشستهم تو اتاق هتل دارم از نشنال جئوگرافیک یه داکیومنتری میبینم راجع به جهنم و دانته الیگری. بسیار هم منطقی. فکر کردم تو این سفر اول، قبل از سفر بعدی، کمی استراحت کنم. فردا و پسفردا آرتفره و یه روز میمونه برای به حال خودم بودن. تا شروع سفر بعد. هوا برای توی آب رفتن سرده. روزی پنج شیش ساعت رو در آرتفر سپری خواهم کرد و باقیش رو خرید میکنیم و میریم سینما و کافه و بار و رستوران. اوقاتی برای صرفا الکی سپریشدن. بهترین اوقات زندگی. |
Comments:
Post a Comment
|