Desire knows no bounds |
Sunday, March 19, 2017
بالاخره از جام بلند شدم دو تا سیبزمینی پوست کندم خورد کردم ریختم تو تابه، سرخ شه. یه خورده نمک دریایی و رزماری و نمیدونم چی هم پاشیدم روش. تا سرخ شه ظرفا رو چیدم تو ماشین و لباسا رو ریختم تو ماشین و گلدونا رو آب دادم و غذاهای موندهی نیمخورده رو از تو یخچال خالی کردم تو سطل. دو تا تخممرغ شیکوندم رو سیبزمینیها و همون توی تابه همشون زدم زردههاش پخش شن و یه دیقه زیرشو زیاد کردم و تمام. غذا رو کشیدم تو بشقاب با چند برش فلفلدلمهای. تنها سبزیِ باقیمونده در یخچال. یه لیوان بزرگو پر از یخ کردم و یه قوطی کوکا رو تا ته خالی کردم توش و بشقابلیوانبهدست اومدم تو تخت. روز آخر ساله و قاعدتا باید اعصاب نداشته باشم، اما اعصاب دارم و از قضا خیلی هم خوب و بههمریخته و سرحالم. چمدونامونو باز کردم لباسای نازک و نخی رو درآوردم کثیفا رو ریختم تو ماشین، غذا که بخورم باید برم یه مشت لباس گرم بردارم بچینم تو چمدونا. بعد فکر کردم شام چی درست کنم، که اما دیدم وقتشو ندارم و دلم میخواد بخوابم جاش. لذا سید و بچهها که اومدن زنگ میزنیم پرپروک لابد. یه آروستو، دو تا استیک فلفل، یه استیک ساده. و طبعا سه تا سیبزمینی و دو تا سالاد. امروز از سفر قبلی برگشتیم و فردا میریم سفر بعدی و من مایل نیستم از تخت جدا شم اما خب مجبورم. میخوام چمدونا رو ببندم بخوابم دوباره. امسال سال تحویل یحتمل یا تو راه فرودگاهیم، یا تو فرودگاه. دخترک با پدرش و خونوادهی پدری میره سفر و زرافه با خرسندی تمام هوم-الون میمونه تهران. سالتحویل رو میره خونهی مامانبزرگم، با مامانماینا، بعدم برنامه داره بیاد خونه، پلیاستیشن و بازیهای جدید و نقدهایی که باید بنویسه و البته دوستدخترش سارا. کارای گالری رو به اتمامه و فردا که من برم سفر همکار قشنگم از سفر برمیگرده و پروژه رو تحویل میگیره. یه سری خردهکاری هم مونده از یکی دو ماه اخیر که هنوزم میتونه بمونه تا آخرای فروردین که برگردم تهران. میخوام بگم دیگه اون خارشای مغزیمو گذاشتهم کنار تا حد زیادی. اَبَر-انسان نیستم من و تا جایی که برسم کارامو انجام میدم یه جاهاییشم میمونه برای دو سه هفته بعد. دیگه نمیشینم تمام موقعیتهای احتمالی آتی رو پیشبینی کنم و براشون راه حل ارائه بدم و فکر کنم اگه من نباشم فلان مورد چی میشه و الخ. از وسواسهای بیمارگونهم یه مرحله اومدهم عقب و در امر «کارپهدیم» دو قدم رفتهم جلو. اگه یه مکایر کوچیک سبک و یه تیمبرلند مشکی سبکتر هم بخرم دیگه خواستهی زیادی ندارم. برم بیام بچسبم به کار.
امسال؟ یکی از بهترین و مفیدترین سالهای زندگیم بود. یادم میمونهتش.
|
Comments:
Post a Comment
|