Desire knows no bounds |
Tuesday, March 21, 2017
روایات نامعکوس - ۱
از بیرونِ هتل صدای قرآن میآید. باید حوالی اذان صبح باشد. تا حالا توی استانبول با صدای قرانِ ماهرمضانطور، این وقت صبح، بیدار نشده بودم، که شدم. صدای خُرخُر «آقای هوم» همین چند دقیقه پیش قطع شد. قطع که نشد، قطعش کردم. آقای هوم قبل از خواب قرصهایی میخورَد شبیه به قرصهایی که با آنها فیل را بیهوش میکنند. بنابراین آنقدر بالشاش را اُریب نگه داشتم که ضمیر ناخودآگاهش مجبور شد غلت بزند و الان چند دقیقهایست خرخر نمیکند. داشت خوابم میبُرد که یکی از بیرون هتل، با صدایی خسته، شروع کرد قرآن خواندن. امروز اولین روز از بقیهی عمر توست؛ هاه! یا اولین روز از سال جدید، یا فقط ۳۶۴روز مانده به عید. هاهتر! دیروز روز عجیبی بود. تا ظهر سیام اسفند بود و بعد از آن هیچی نبود تا امروز که بشود ۱ فروردین. فقط ۲۰ مارچ بود که قرار بود برویم/بیاییم سفر و سالْ تحویل بود و روز اول سفر بود و روز اول سال جدید، قبل از امروز که اولین روز سال جدید است. دیروز روز عجیبی بود. آقای هوم آدم عجیبیست. آدم عجیب و بداخلاق و بدقلقیست. وقتی بدقلق میشود صورتش تیره، سرد، و سنگی میشود. من از صورتهای سرد و سنگی میترسم. دم در، چمدان که دستش بود، نگاهش که کردم، صورتش سرد و سنگی بود. با خودم فکر کردم اوه، اینم از روز اول سفر و اینم از روز اول سال. همین هم شد. اوضاع به غایت «اوه» بود. شب قبلش از نمیانمچی و هرگزنخواهمفهمیددقیقاچی که گفتم ناراحت شده بود رفته بود خوابیده بود روی مبل سالن، لذا من نمیدانستم میرویم سفر یا نه. درواقع نمیدانستم آدمهایی که با هم قهرند و با هم حرف نمینند، چگونه میروند سفر. حالا اما میدانم. حالا با صدای قرآن وسط استانبول بیدارم، بیکه حتا بعدش اذان حاصی هم گفته باشند، آقای هوم را یکوری غلتاندهام به پهلو، و دارم رو به منظرهی شب/دم صبح بسفر اینها را تایپ میکنم. داشتم از آقای هوم میگفتم. آقای هوم مرد بدقلقیست و توی بحث و قهر و الخ بلد نیست کوتاه بیاید. حتا در مواقعی که «نباید» هم، بلد نیست کوتاه بیاید. مثلا شب تولدم با من قهر کرد یا شب تولد دخترک، وقتی پلیس ریخت توی خانه، گفت به من چه و خوابید. قبول که هر دو شب، نصفشب، با گل و بوسه و بغل، برگشت؛ اما چه فایده. آدم باید یک وقتهایی که برای بحث و قهر موقع مناسبی نیست کوتاه بیاید و آقای هوم آنقدر قدش بلند است که تا برود کوتاه بیاید سه روز گذشته و به قول ما، مومنت گان. دیروز هم همین بود. سر یک نمکدان/پاشِ بیهوده به دو تا جملهی من گیر داد و رفت روی مبل خوابید، در حالیکه قدش از مبل سهنفرهی خانهی من بلندتر است و پاهایش از مبل میزند بیرون و قاعدتا چنین خوابیدنی، آنهم با جین و جوراب، شب قبل از سفر، خستگی را از تن آدم در نمیکند. و درحالیتر که باران میآمد و پنجرههای قدی سالن، باز بود و سالن سرد بود و خب به نسبتِ تخت، جای نامناسبتری بود برای خوابیدن. مضافا اینکه چمدانش را نبسته بود و من نمیدانستم حین قهر میرویم سفر یا نه، با اینحال چمدانش را بستم اما خب بهتر بود بیخودی نمیرفت روی مبل و به جای آن برای یک سفر سههفتهای خودش نظارت میکرد که چی لازم دارد چی نه. کمااینکه فردا ظهرش که بیدار شد، داشت چمدان لباسهای اضافهاش را اشتباهی به جای چمدان اصلی میبرد بگذارد توی آژانس. در این حد ایده نداشت چی توی کدام چمدان است. مضافاتر اینکه روز اول سفر، خسته و با پاهایی از مبل آویزانمانده در سکوت خبری سوار شدیم راه افتادیم به سمت فرودگاه. صبحانه نخوردیم چون «به من چه» و آدم وقتی قهر است صبحانه درست نمیکند. و سال که تحویل شد هر کدام به بیابان طرف خودمان در اتوبان تهران-قم خیره ماندیم چون آدمهای قهر توی بساطشان بوسه تبریک ندارند. رانندهی آژانس کمی توی آینه نگاهمان کرد ببیند عیدمبارکی بگوید یا نه، اما دید جو سنگین است و او هم هیچی نگفت. لذا اولین روز از سفر و اولین روز از سال جدید و اولین سال تحویلِ «با هم» را در سکوت خبری مطلق، خیره به بیایانهای قم سپری کردیم. بهبه. |
Comments:
Post a Comment
|