Desire knows no bounds |
Saturday, March 25, 2017
نشستهام توی یک ویلای کوچک، دوطبقه، سفید، مدرن و جمعوجور، توی آلاچته. دو سال پیش همین وقتها بود گمانم، بعد از آرتفر آنکارا. رفته بودیم بارِ پایینِ هتل، موونپیک، و میلا گفته بود لیلی، تو باید بروی مدتی آلاچته زندگی کنی. گفته بودم چطور؟ گفته بود روحیاتت خیلی با آن ده سازگار است. حتما خوشت میآید. تا قبل از آرتفر، و تا قبل از بار، و تا قبل از ملاقات با میلا، تا قبل از دو سه شات تکیلا، اصلا نمیدانستم آلاچته چیست و کجاست. حالا اما، بعد از دو سال، توی ویلایی کوچک و مدرن وسط اولد تاون آلاچته مشغول نوشیدن شرابم با پنیر، و کباب محلی. سید دارد زغالها را روشن میکند، دو سه جور کباب داریم با پنیر غیر زغالی و پنیر کبابی، آخخخ ازین شراب زیاد-سالهی خشک، آخخخخ ازین هوا و آخخخ ازین دریا و آخخخخ ازین مدل زندگی.
|
Comments:
Post a Comment
|