Desire knows no bounds |
Wednesday, March 8, 2017
امسال را با خودم قرار گذاشته بودم «بیحسرت» زندگی کنم. که یعنی یکجوری «کارپه دیِم» باشم، یکجوری دَم را غنیمت بشمارم که آرزوهایم بعدها به حسرت تبدیل نشوند. که یعنی یکجاهایی که بر حسب قاعده باید کمی دستبهعصا و محافظهکار باشم، نباشم؛ چون هیچکس از فردای خود خبر ندارد و «همین گلی که امروز لبحند میزند فردا خواهد پژمرد» و ازیندست صحبتها. سفری که بعدا میشود سر فرصت و با خیال راحت رفت را همین حالا میروم، چون ممکن است دو روز دیگر سفیر عوض شده باشد و کسی دو هفتهای به من ویزا ندهد. آرتوورکی که بعد از پولدارشدنم میخواستم بخرم را همین حالا با شرایط ویژه میخرم، چون دو روز دیگر قیمتاش میشود سه برابر؛ که شد. به دخترک و به زرافه هم یاددادهام هر تفریح و هر سفر و هر مهمانی و هر پروژهای که توی سر دارند را همین روزها انجام بدهند، همین روزهایی که من همین کنار هستم و میتوانم در حد بضاعتم کمکشان کنم. حرفم را گوش کردهاند و خوش میگذرد بهشان هم. روز مبادای من همین امروز است که میتوانم به زعم خودم اوضاع را کمی تا قسمتی بر وفق مرادم بچرخانم. دو روز دیگر را همین امروز برگزار میکنم. سبکتر، سرخوشتر. پسفردا شاید سختتر، اما کمحسرتتر.
این روزهای آخر سال، وسط هیاهوی ترافیک و بنایی و خانهتکانی و برنامهی سفر و عیدی و حقوق و تسویهحساب با ایکس و ایگرگ و زد، داشتم فکر میکردم چه بیحسرتام به قدر خودم. منی که همیشه از تعطیلات و همیشهتر از تعطیلات طولانی عید بیزار بودم، چه حالا خونسرد و بیخیال به استقبالش میروم. انگار هیچوقت همهچیز آنهمه پیچیده نبوده. بزرگترین حسرت تمام سالهام بودنِ کسی بود که میخواستم نباشد. «نبودناش» آرزوی ده دوازده عید نوروز بود. و حالا، درست همین روزها، هست، بیکه باشد. «نبودنِ کسی که نمیخواهم در زندگیام باشد» حالا دیگر حسرت نیست، حالا رویاییست که محقق شده. |
Comments:
Post a Comment
|