Desire knows no bounds |
Thursday, October 5, 2017
از تو سالن داره صدای موزیک میاد. داره دشتی پخش میشه. اندوه مث یه شاخهی مضطرب و بیجون، میپیچه توی شکم و میاد بالا تا توی سینهم. یاد حرفای دیشبم میفتم با مرد. دل بستن. دل نبستن. موندن. نموندن. رفتن. «خونه». «خونه». «خونه». با فکر کردن بهش دچار اضطراب و تعلیق میشم. یه جور اضطراب کمجون و بیرمق، که از توی شکمم پیچ میخوره میاد بالا.
|
Comments:
Post a Comment
|