Desire knows no bounds |
|
Thursday, January 25, 2018
An Ordinary Day
توی ذهنم لیست کردم: کارت ملی، بانک/دسته چک، نیاوران، بامیکا، گالری، قرار با سعید و علیرضا و شیما و امید، عصر هم جین۲ و نوید و پولانسکی و الخ. قرار بود بشینیم با جینجین شات بزنیم و راجع به تئاترهایی که توی این مدت دیدیم گپ بزنیم و معاشرت کنیم. میشد تا ۱۲-۱ شب. این روزها دیگه سختترین قسمتِ روز بیرون اومدن از تخت نیست، بیرون اومدن از بغل پولانسکیه. عوضش اینقدر کار دارم و در ازاش اینقدر انرژی دارم که با چشمای بَرّاق و پرستاره از خونه میزنم بیرون هر روز. لباس پوشیدم اومدم دراز کشیدم رو تخت به اسنپ گرفتن. برام اسپرسو آورد و دو تا شیرینی دانمارکی که از تو فریزر درآورده بود تو ماکروویو داغ کرده بود. شیرینیفروشی «دانمارکی» نزدیکای گالریه. یادمه چند ماه پیش، یه روز که هنوز پولانسکیْ پولانسکی نشده بود و صرفاً یه غریبهی جذاب بود، تکست داد هوس دانمارکی کردهم، دارم میرم دانمارکی داغ بخرم، بیام گالری بهم قهوه میدی؟ گفته بودم نه. گفته بودم یه وقتِ دیگه. فکر کرده بودم حوصله ی تیک زدن و فلرت کردن ندارم. حوصلهی آدما رو نداشتم اصلاً. دلمو زده بودن. آخریا شده بود همهش همهش تنش، همهش غلظت و استرس. از همهی کارام ایراد میگرفت همهی رفتارام بهش بر میخورد. با آیدا دوست شده بود اما انتظار فلورانس نایتینگل داشت ازم. یه روز برای بار هزارم بلند شده بودم اومده بودم بیرون، درو پشت سرم بسته بودم، و با خودم فک کرده بودم دیگه برنمیگردم. دیگه هم برنگشته بودم. از همون وقتا دیگه حوصلهی آدما رو نداشتم. تکست داده بود هوس دانمارکی کردهم، دارم میرم دانمارکی داغ بخرم، بیام گالری بهم قهوه میدی؟ گفته بودم نه. لوکیشن لایو برام فرستاده بود که داشت از دم گالری رد میشد. من تنها نشسته بودم تو دفترم داشتم پای زردآلوی هانس میخوردم با چای، لوکیشن لایوش رو روی مونیتور میدیدم که داره از دانمارکی برمیگرده، که داره میرسه به کوچهی ما، که کمی وایستاد، که بعد دوباره راه افتاد رفت خونه. کمی بعدتر برام عکس فرستاد از فنجون قهوهش و شیرینی دانمارکی و کتابی که داشت میخوند، «بلک». حالا از همون نوع دانمارکی تو بشقاب بود و تو جفت دوم همون فنجونه قهوه بود و من رو تختش دراز کشیده بودم داشتم اسنپ میگرفتم برم پی کارم. کار کارت ملیم انجام نشد چون سریال شناسنامهم با استعلامش از ثبت احوال نمیخوند. گفت بهت زنگ میزنیم. رفتم بانک، سر ظفر. آقای رئیس بانک یه سری قوانین و مقررات داد امضا کنم و به سر و ریختم نگاه کرد و به نظرم اعتماد کرد بهم و سه بند از قوانینی که امضا کرده بودم رو نادیده گرفت و کارمو راه انداخت. دیدم نمیرسم به نیاوران. دیگه وقت تلف نکردم رفتم بامیکای قیطریه. یه دسته لیلیوم خریدم و آب پرتقال و هندونه و انار و نون سوخاری و نون خشک سبوسدار و نون سوپ و کوکوی سیبزمینی و کوکوی سبزی و کتلت و تهچین مرغ و ماکارونی. یه ظرف هم حمص و دو جور سالاد، سالاد میوه و سالاد علوفه. نیمساعت مونده بود به قرارهام. گوگل مپ پر از ترافیک بود. اومدم سر کار و سپس قرارهای پشت سر هم و ماراتُنِ بیوقفه حرف زدنم شروع شد. سالهاست شغلم شده معاشرت کردن و حرف زدن. اونم منی که از معاشرت کردن و حرف زدن همیشه گریزان بودهم. یه سر زدم به گوگل مپ. همهی منطقه زرشکی بود. به علیرضا و امید گفتم به جای ساعت کاری، شب تو مهمونیم بیان حرف بزنیم. گفتن خب. رفتم یه دیس چوبی بزرگ برداشتم توش تهچین چیدم و کتلت و کوکوی سیبزمینی. کوکو سبزیها رو مربعمربع کردم، با زیتون سیاه و زیتون سبز و گوجه گیلاسی، افزودمشون به سینی غذا، یه گوشهش هم یه پیالهی کوچیک گذاشتم از مخلوط بالزامیک و سرکه خرما و روغن زیتون. تو یه کاسه سفالی آبی سالاد علوفه ریختم و تو یه کاسه سفالی سبز، سالاد میوه. رنگ قرمز پوست سیبهای خردشده با سبز کاسه خیلی خوشگل شد. هوس تربچه کردم. حمص رو ریختم تو یه کاسه لعابی گذاشتم رو یه تیکه کاشی، کنار دو جور نون خشک. رفتم موزیکو روشن کردم صداشو زیاد کردم برگشتم تو آشپزخونه. تلفنم زنگ میخورد اما حوصله نداشتم نگاه کنم ببینم کیه. مهمونام الانا بود که از راه برسن. تنگ شرابو پر کردم لیوانای ویسکی و گیلاسای شراب رو گذاشتم رو میز گرد کوچیکه، دو سه جور پنیر و کراکر و چند ساقه کرفس هم گذاشتم کنارشون. با یه بسته شکلات. با یه زیرسیگاری. با یه پاکت مارلبوروی پایهبلند قرمز. صدای موزیکو بلندتر کردم. دلم میخواست شیشهها بلرزن. خسته و کلافه بودم. یه ایمیل خونده بودم که کل ذهنمو به هم ریخته بود. گلدون سبز بزرگه رو تا نصفه آب کردم توش یه مشت قند ریختم با یه مشت یخ، شاخههای لیلیوم رو با قیچی کوتاه کردم چیدمشون تو گلدون گذاشتمشون رو میز گرد بزرگه. رومیزی رو عوض کردم، طوسیه رو برداشتم به جاش یه رومیزی قرمز گوجهای انداختم، شمارهدوزیه، قرمزِ یهدست، از جمعهبازار خریدیمش. جعبهی قهوه رو باز کردم کپسولهای نسپرسو رو پر کردم خالیها رو بردم ریختم تو سطل، سطل زبالههای خشک، چار تا فنجون کوچیک هم از تو آشپزخونه آوردم گذاشتم رو میز، کنار قهوهساز. تو یه کاسهی کوچیک سفالی سبز یه جور ذرت خیلی خوشمزه ریختم که بو دادهست اما تبدیل به پاپکورن نشده. از آجیلفروشی زیر پل کریمخان خریدیمش. تو یه کاسهی مربع دیگه پسته ریختم، پستهی خامِ شور نکرده، با دو جور بادم، بادوم ریز خونگی و بادوم خام درشت، با مغز تخمهی آفتابگردون و یه مشت کرنبریز. یه تهگیلاس شراب ریختم همونجوری که موزیک داشت شیشهها رو میلرزوند رفتم پنجره قدی بزرگه رو باز کردم شرابو تو گیلاس گردوندم بوش که خورد به دماغم لاجرعه سر کشیدمش. یه قلقلک خوبی داد حالمو. سرد بود بیرون. پنجره رو بستم یه تهگیلاس دیگه شراب ریختم رفتم سراغ آینه، شومیز سفیدمو صاف و صوف کردم یه خرده فاوندیشن زدم با روژ گونه. چشام خسته بود. کاریشون نمیشد کرد اما. نور سالن رو کم کردم اومدم یه خرده دراز بکشم رو کاناپه که زنگ زدن. جینجین اومد و علیرضا اومد و پشت سرش پولانسکی و دو دیقه بعد امید. در حال توضیح دادن پروژه شروع کردم براشون درینک ریختن. جینجین و علیرضا شراب خواستن پولانسکی ویسکی امید عرق. امید برام کوکیهای دستپخت خودشو آورده بود. رفتم چیدمشون تو یه بشقاب مربع برای خودم یه گیلاس پر شراب ریختم نشستم کف زمین، چارزانو، زیرسیگاری و سیگار و فندک رو گذاشتم جلو پام، و شروع کردم به معاشرت و گپ و گفت کاری و غیر کاری. یه ساعت بعد هم نوید رسید و خیالم از سرگرم کردن مهمونا راحت شد شروع کردم به بستن پروژه با علیرضا. وسط حرفا یه دور دیگه واسه پولانسکی یه ته لیوان ویسکی ریختم برای علیرضا یه بشقاب خوردنی مختلف کشیدم آوردم جینجین گفتم میتونم دو تا مهمون دعوت کنم گفتم اوهوم و حرفامون که تموم شد علیرضا قرار داشت خدافظی کرد رفت، امید هم بطری عرقو گذاشت کنار دستش جینجین شروع کرد از دیوار و چارچوب در بالا رفتن نوید شروع کرد سیگار کشیدن رفتم نشستم پیشش به سیگار کشیدن پولانسکی کلهمو عین گربه نوازش کرد موزیک کمکم چرخید تو سرم مغزم پر بود از حرفایی که هیچوقت به فرستندهی اون ایمیل نزدم و شب همینجوری با همین منوال واسه خودش کش اومد کش اومد کش اومد نگار اومد با یکی از دوستاش امید مست و گیجزنان رفت نوید پرواز داشت گفت یه ساعت دیگه میرم پولانسکی ویسکی خورد واسه خودش جینجین از دیوار بالا رفت شب کش اومد کش اومد نوید رفت جینجین و نگار و دوستش رفتن من کش اومدم برای خودم پولانسکی بردتم تو تخت لباسامو درآورد بهم سه تا قرص داد با یه بطری آب وایستاد بالا سرم تا قرصا رو بخورم کلهمو یهجوری که انگار گربهم نوازش کرد موزیک ملایم گذاشت نور اسپیکرو خاموش کرد آباژورو خاموش کرد پتو رو تا زیر دماغم کشید روم پیشونیمو بوسید گفت به هیچی فک نکن، بخواب. فرداش، فردا ظهرش، پا شدم اومدم تو سالن، گفتم پنجره رو باز کنم بو سیگارای دیشب بره بیرون. دیدم پنجره بازه بوی سیگار نمیاد بوی یه دسته نرگس تازه میاد تو گلدون لیلیومها یه مشت یخ تازهست قهوه آمادهست هیچ اثری از مهمونی دیشب نیست همهجا تمیزه یهجوری که انگار اصن مهمون نداشتهم. دیدم دو سه تا پاکت نامه و بسته و تبلیغ رسیده برام که پولانسکی گذاشتهشون رو میز. نامهها و بستهها رو باز کردم کاغذا و تبلیغا رو برداشتم بردم بندازم تو سطل زبالههای خشک دیدم آشپزخونه تمیز و خالیه همهجا داره برق میزنه در یخچالو باز کردم دیدم غذاها و سالادا تو ظرفای دردار چیده شدهن تو یخچال اومدم کاغذا رو بندازم تو سطل دیدم سطل خالیه کیسهی جدید گذاشته توش لبهی کیسه رو زده زیر لبهی درِ سطل یه جوری که وقتی در سطل بسته میشه هیچی از کیسه زبالههه دیده نمیشه درست همونجوری که خودم همیشه انجام میدم. آفتاب افتاده بود کف آشپزخونه. هوس چایی کردم. کتری قرمزه روشن بود داشت قلقل میکرد. رفتم چایی بریزم دیدم زیر ماگم یه یادداشت گذاشته که «آی لایک ذیس ویذ یو». فک کردم اوهوم. چه دوست دارم این دیتیلا رو باهاش. فک کردم چه اولین بارمه که دارم این مدل کاپلبودن رو تجربه میکنم. اسمشو گذاشتهم سوئیس-کاپل-نِس. آروم، تمیز، معقول، و امن. چای بهدست اومدم دراز بکشم رو کاناپه، که تلفنهای کاریم شروع شد. چشام برق زد. لپتاپمو روشن کردم شروع کردم به کار کردن. |
|
Comments:
Post a Comment
|