Desire knows no bounds |
|
Thursday, April 5, 2018
رفتم لباسخواب راهراهمو پوشیدم. لباسه یه پیرهن آستینرکابی کوتاهه، تو مایههای سفید و خاکستری، که تو لباسخوابا پیژامهم محسوب میشه. فنسی و شیک و اروتیک نیست، عوضش اما کیوت و خودمونی و یوزرفرندلیه. مارکش «اویشو»ه، برند مورد علاقهم تو پیژامهها. نرم و یواش و ژاپنیطور. رفتم لباسخواب راهراههمو پوشیدم. قبلش دوش گرفته بودم و کرمهامو زده بودم و بدنم رو مفصل لوسیون مالیده بودم. لباسخوابه واسهم یعنی خونه. مث اون وقتی که اون موکت طوسی پرز-بلنده رو خریدم. همه گفتن حیفِ این کف نیست؟ واسه من اما موکت پرز-بلند و فرش و پابرهنه رو زمین یعنی خونه. رفتم لباسخواب راهراهه رو پوشیدم و قرمهسبزی گذاشتم تو ماکروویو گرم شه و تا گرم شه دو تا تابلوی عکس زدم به دیوار. از وقتی اومدهم اینجا، هنوز وقت نکردهم آرتوورک بزنم به دیوار. دیوارا لخت و خالیان. امشب اما تا غذا گرم شه، دو تا تابلوی عکس از انبار آوردم زدم به دیوار. نمیتونستم بیتابلو تحمل کنم دیگه. جایی که بشه عکس برهنه زد رو دیوار برام یعنی خونه. دو تا عکس نود زدم رو دیوار هال. هال یهخرده جون گرفت. خوشگل شد. گوشتای خورش رو ریشریش کرده بودم و خورش و آبش رو مفصل ریخته بودم رو پلو. خورش رفته بود به خورد برنج و اصن یه وضعی. بشقاب پلوخورشِ قاطی و یه کاسه سالاد و یه لیوان آب رو گذاشتم تو سینی، پابرهنه از روی موکت پرز-بلنده رد شدم اومدم تو تخت. لباسخواب راهراهه و سینی غذا و لپتاپ تو تخت واسه من یعنی خونه. شب غذای سنگین نمیخورم، امروز اما بعد از یه املت اسفناج دیرهنگام تو کافه کارفه، دیگه هیچی نخورده بودم تا الان. هم گشنهم بود و هم دلم به شدت قرمهسبزی میخواست. پولانسکی هم مهمونی بود، لذا میتونستم بی عذاب وجدانِ بوی شنبلیله، با غذا و لپتاپ بیام تو تخت. دارم حین وبلاگ نوشتن یه ذره یه ذره غذا میخورم. خوشم میاد از اینجور غذا خوردن. وقتایی که خیلی گشنهمه برا اینکه یه هو سنگین نکنم معدهمو، حین غذا یه نوشتهای چیزی تایپ میکنم. اینجوری ذره ذره غذا میخورم و یحتمل حتا تا ته هم نمیخورمش. خیلی خوابم میاد، ولی پولانسکی گفته آخر شب بعد از مهمونی میاد پیش من. الان دارم فکر میکنم چرا کلید ندادم بهش، که با خیال راحت بخوابم. بعد فکر کردم اصولا بد نیست یه کلید بدم بهش. بعد فکر کردم کلید دادن یه خرده اکوارد نیست؟ بعد یاد پریشبا افتادم که گفت بیا با هم خونه بگیریم. اول فک کردم که خب الان تو فضای عرفانیِ بعد از سکسه و حالا یه چیزی گفته، بعد اما پیش رو که گرفت احساس کردم جدی داره میگه. بدمم نمیادا، اما اکوارده تهش. الانشم البته انگار همخونهایم. تقریبا از وقتی با هم آشنا شدیم، هر شب، هرشب به جز چند شب انگشتشمار با هم بودیم. ولی خب روالش اینه که اون خونهی خودشو داره، من خونهی خودمو، و بسته به حالمون شبا خونهی یکیمونیم. خونه گرفتن اما یه ماجرای دیگهست. اصولا که یه رابطه رو اینجوری شروع کردن و واردش شدن و ادامه دادن، برای من خیلی جدیده. رفتن تو یه رابطهی متعهد، اونم برای منی که یه عمر داعیهی جنبش عدم تعهد رو داشتهم، یه استپ بزرگه. تو یه دورهی کوتاهی، دو سه ماه گمونم، مونوگام شده بودم. اما نپاییده بود. این بار اما برای اولین بار، همهچی یه جور معقولی اتفاق افتاد. معقول، با چشمان تمام-باز. و اینقدر خود رابطههه طبیعی ادامه پیدا کرد و طبیعی تبدیل شد به رابطه و طبیعی کامیتد شد، که اصن انگار بدیهیترین اتفاق روی زمینه. و خب حالا، این ماجرای خونه گرفتن با هم، بازم میتونه ادامهی معقول و منطقی باشه، اما مغزم میخاره دیگه. از آخرین زندگی مشترک واقعیم بیش از دوازده ساله که میگذره و باقی روابطم همهش در وضعیتهای عجیب غریب و آن-استیبل بوده، لذا همخونگی توش معنای مهمی نداشته. این یکی اما به همون نسبت که معقوله، متشخص هم هست. رابطه رو میگم. پولانسکی هم متشخصهها، اصن از مهمترین ویژگیهاش متشخص بودنشه. اما الان دارم از رابطه حرف میزنم. انی وی، اون اولی که حرف خونه گرفتن شد، بنا به عادتم استقبال کردم و تصورش کردم و گفتم بهبه، فلان جا خونه میگیریم و یخچال قرمز میخریم و اینا، و خوش میگذشت با تصورش. تا اینکه اما پولانسکی پرسید چندخوابه میخوایم، و پرسیدتر، گربه چی و جوجهها چی. تا چندخوابه میخوایمش هم بیگ دیل نبود. گفتم اتاقخواب و کتابخونه و اتاق مهمان که میشه سهخوابه. بحث گربه و بحث جوجهها که مطرح شد اما -منظورش از گربه لیترالی گربهش بود و منظورش از جوجهها، زرافه و دخترک- مغزم شروع کرد به خاریدن. یه پنیک لایتی هم کردم حتا، در خلوت خودم. نمیدونم چراها. چون پولانسکی یکی از معقولترین، اکچولی معقولترین پارتنریه که تا کنون داشتهم و رابطهمون معقولش میشه اینکه با هم بریم تو یه خونه. اما به همون نسبت تا حالا در معرض این همه جدیت نبودهم. واسه همین فکر کردم احتیاج دارم به لحاظ روانی بلافاصله یه موکت پرز-بلند بخرم، و بعد از یه قرن بالاخره واسه توالتا آینه بخرم، و بالاخره دو تا تابلو بزنم رو دیوار، و با لباسخواب راهراهه و سینی قرمهسبزی و لپتاپ بیام تو تخت. انگار احتیاج داشتم به خودم ثابت کنم که ایناهاش، این خونه. حالا اگه میخوای با پولانسکی بری تو یه خونهی دیگه، خب اون یه حرف دیگهست، خونه اما ایناهاش. قرمهسبزی رو تا ته خوردم. فکر کردم کاش کلید داده بودم بهش. فکر کردم بگم امشب نیاد. بعد اما دیدم نمیخوام. دیدم دلم میخواد بیاد. لذا میرم پنجره رو باز میکنم بوی قرمهسبزی بره و تا مرد مهمونیش تموم شه و بیاد، ادامهی رمانمو میخونم. «تامکت در هزارتوی عشق». نمیدونم خونه میگیریم یا نه، اما حالم باهاش اینه که هی فیلز لایک هوم.
|
|
Comments:
Post a Comment
|