Desire knows no bounds |
Wednesday, July 25, 2018
«برای من ای مهربان، پنجره نیاور»
دیروز بابا زنگ زد، از یه شمارهی عجیب. پرسیدم کجایین؟ گفت بیمارستان. بیمارستان؟؟ خواهر کوچیکه شب حالش بد شده و الان دارن میبرنش اتاق عمل. به دستیارم گفتم قرارامو کنسل کنه و بیست دقیقه بعد بیمارستان بودم. بابا بود و ایمان و سه تا از دوستای خواهره و بعد هم خالهم اومد با دو تا دخترخالههام. تا خالهم نیومده بود، داشتیم گپ میزدیم و میخندیدیم و خب یه عمل ساده بود که انجام میشد میرفت. خالهم اما وقتی با رنگ پریده و اشکریزان اومد، (دامادش دکتره و هفتهی قبل دو تا خانوم جوون دقیقن با علائم مشابه از همین اتفاق مرده بودن)، فهمیدیم مثکه ماجرا چیز مهم و پیچیدهایه، و با کمی تعلل میتونسته/میتونه خطر مرگ داشته باشه. بعد ورق عوض شد. یه جمع سرخوش و رنگیپنگی که نشسته بودن تو لابی طبقهی دوم، کمکم متفرق شدن. هر کی خزید یه گوشهای. یکی به گوگل کردن یکی به تلفن زدن به دوستای دکترش اون یکی به دنبال قرص سردرد گشتن اون یکی به اشکاشو مخفیانه پاک کردن. تو اون دو ساعت، سناریوی اینکه خواهرکوچیکهی اصولن خندان که هیشکی نمیتونه در حالت اخم و غصه تصورش کنه و عصر همون روز بلیت داشت برای مالدیو، با یه حملهی ناگهانی بیماری ممکنه تا لب مرگ بره و حتا اون طرفتر، چهرهی همهمونو (فیزیکلی) عوض کرد حتا. بعد از جراحی سهساعته، بیکه کسی بگه نتیجه چی بوده، خواهرمو بردن ریکاوری. هر چی سعی کردیم کسی رو پیدا کنیم خبری بهمون بده، نشد. آخرش دوباره دست به دامن شوهرعمهم شدیم که جراحِ یه بیمارستانِ دیگهست و این جراح که دوستش بودو معرفی کرده بود بهمون. شوهرعمه زنگ زد به موبایل شخصیِ جراحِ خواهرم، و سپس بهمون اطلاع داد خواهرم تا لب خطر مرگ پیش رفته و برگشته. بماند که دکتره فرصت نداشته طی سه ثانیه همینو به پرستاری کسی بگه که بیاد به ما بگه. ولی به هر حال خطر برطرف شده بود و تا خواهره از ریکاوری بیاد بیرون و بره تو بخش، ماها رفتیم نشستیم تو کافهی بیمارستان، تا فشارهامون کمی بیاد بالا و سردردها و تهوعهامون یه خرده آروم بگیره. برگشته بودیم تو فاز خنده و شوخی باز، اما انگار از یه غرقشدنِ حتمی نجات پیدا کرده بودیم. نجات پیدا کرده بودم. بیحوصله و رنگپریده بودم و باورم نمیشد تو این چند ساعت ممکن بود چه اتفاقی بیفته. تنها چیزی که آرومم میکرد، بودن میونِ اون جمعِ کوچیک بود. تو این فاصله، بارها دخترک و پولانسکی و دوستام زنگ زده بودن بهم که خبر بگیرن از حال خواهرم. به دخترک زنگ زدم که عمل تموم شده و همهچی اوکیه. زد زیر گریه. یه ساعت بعد که بهش زنگ زدم، باز داشت گریه میکرد. و وقتی خواهرم رفت تو بخش و از تو اتاق زنگ زدم که بگم ایناها، همهچی خوبه، گریهش شدیدتر و شدیدتر شد. دو ساعت بعد، برگشتم پیشش. اومد تو بغلم و یکی دو ساعت گریه کرد. براش شام مورد علاقهشو سفارش دادم و فرندز گذاشتم ببینیم. با چشایی که قد نعلبکی شده بودن از فرط گریه، فرندز دید و به شام و حتا به سیبزمینی سرخکرده لب نزد و بعد از یه اپیزود خوابید. دوباره صدای گریهش شروع شد و یه خرده بعد تو بغلم خوابش برد. به صورت خیسش حین خواب نگاه کردم و به روزی که از سر گذرونده بودم، از سر گذرونده بودیم، و بعد فک کردم اوه، اون بیرون، بیرون از من، چه هنوز همه همدیگه رو دوست دارن و چه پر از احساس و هیجان و کِر کردنان و چه همه هوای همدیگه رو دارن و چه حتا از تصور رنج کشیدن یکی از نزدیکاشون، حالشون بد میشه. و فکر کردم خب، بهتره از «پنجرهای تو ارتفاع»، نپرم بیرون. بیش ازون که ممکنه تو زندگی به من سخت بگذره، بعدش به دخترک و باقی سخت خواهد گذشت. به زعم من، سختترین قسمت مادر بودن، فکر کردن به غصههاییه که فرزندت از سر خواهد گذروند. چنین شد که یاد گرفتم عجالتن از سطح مصائب زندگی دچار دپرشنهای موضعی نشم و به پنجره فکر نکنم و به زندگی، گیرم نصفهنیمه، عشق بورزم. عشق بورزم؟
|
Comments:
oh... I usually don't leave a comment, but this story made me worry so much. what was the illness and the symptoms? this is a really strange case. I hope she gets better soon.
Post a Comment
|