Desire knows no bounds |
|
Saturday, December 7, 2019
اتفاقهای این مدت حالم رو عمیقاً بد کرده. اضطرابم برگشته و ناامنم. اگه به خاطر مرد نبود، هیچ نمیدونم اوضاعم چه شکلی میشد. خیلی نزدیک به متلاشی شدن بودم. حواسم بود که نروس بریکداون نکنم اما یه جاهایی زور آدم نمیرسه. یه جاهایی هیچ نردبونی جواب نمیده. اون هفتهی کذایی، بدترین بود. «همهچی میتونه ازون چه فکرشو میکنی بدتر شه». در یک چشم به هم زدن دنیات میتونه زیر و رو میشه و میتوه دیگه هیچی سر جای خودش نباشه . جهان خاموش شه و بره توی سکوت و تاریکی مطلق. یه روز چشم باز میکنی میبینی گیچ و مستأصلی میبینی از جات نمیتونی تکون بخوری یادت نمیاد پسورد کامپیوترت چی بوده از پس سادهترین مسائل روزمره هم برنمیای. و مرگ. یه روز صبح وسط جلسهی تیم محتوا بهت خبر میدن فلانی مُرد. بلند میشی میری بالا و بلند میشی میری یه شهر دیگه و پرت میشی به جهانی که یادت میاره چی بودی و چی شده. غم و ملال مطلق.
دیگه سفرهای خوش آب و رنگ هم نجاتم نمیده. فیلمها و سریالها مُسکنهای موقتن. ادبیات چرا. هنوز تا وقتی سرم تو کتابه جهان رو فراموش میکنم اما بیرون از اون همهش اضطرابِ مدام. وسواسم عود کرده و دلم میخواد دوباره همهچیز رو از اول مرتب کنم بچههام رو از اول به دنیا بیارم دیتابیسها رو از اول ادیت کنم بچهها رو قورت بدم نباشن تو این جهنم بیرون. ازشون که میپرسم میبینم جهان اونا خیلی هم جهنم نیست. با مردم که حرف میزنم میبینم روزگارشون انگار خیلی هم تاریک نیست. انگار این تاریکی فقط روح منو تسخیر کرده انگار مثل یک دود فقط پیچیده توی جان و تن من نمیتونم از دستش خلاص شم. پیش تراپیشتم که رفتم، تقویم تاریخ رو گذاشت جلوی روم. حرفهای قدیم رو. تاریخ باز داشت تکرار میشد و من دوباره آسیبپذیر شده بودم. یادم اومد اون دورههایی که وسط درههای عمیق بودم و دنیام به آخر رسیده بود و شک نداشتم نمیتونم از اون وضعیت پیچیده خلاص شم. بیاغراق ذرهای شک نداشتم. در اوج ناامیدی و بیباوری اما دست و پا زدم و تلاش کردم برای تغییر، و موفق شدم و سرنوشت خودم و بچههام رو عوض کردم. طبقهم رو عوض کردم. سبک زندگیم رو عوض کردم. و منی که فکر میکردم هرگز خاطرهی اون ابرهای سیاه از حافظهم پاک نمیشن حالا سالهاست که دیگه بهشون فکر هم نمیکنم حتی. میدونم چند وقت دیگه باید به سختی به یاد بیارمشون. به اینها که فکر میکنم، به تمام معجزههای شخصی خودم تلاشهای خودم برای تغییر که فکر میکنم، به اینکه از کجا به کجا رسیدم و چه چیزهایی رو از صفر مطلق ساختم، وسط درهی غلیظ ملال و ناامیدی، یه کورسوی امیدی تو قلبم روشن میمونه که شاید بشه، شاید بشه تغییر داد چیزی رو، شاید هنوز جای امیدواری باقی باشه. صبح که بیدار میشم باز اضطراب و اندوه با قدرت تمام به قلبم چنگ میندازه و باز احساس یأس و سرخوردگی و بیهودگی فلجم میکنه، به زور اما، به یمن حضور مرد، خودم رو از اعماق چاه میکشم بالا، به پشت سر و به تمام درههای عمیقی که ازشون جون به در بردهم نگاهی میندازم و با خودم تکرار میکنم «دیزایر نوز نو باوندز». |
|
Comments:
Post a Comment
|