Desire knows no bounds |
Saturday, July 11, 2020
تو اینستاگرام، روزا برات یه نوتیفیکیشن میاد که میخوای ببینی فلان سال تو این روز کجا بودی داشتی چیکار میکردی؟ خیلی پدیدهی جذابیه. دقیقاً دفتر خاطراتت رو ورق میزنه و چیزایی رو میاره جلوی چشمات که ممکنه به کل فراموششون کرده باشی. همین روزا یکی از ریمایندرهام عکسهای سفر بروژ بود. سه بار رفتهم بروژ، با دو نفر مختلف. اون عکس رو اما هر چهقدر تلاش کردم یادم نیومد کدوم سفرمه به بروژ. یادم نیومد با کدوم یکیشون بودم وقتی این عکسو داشتم پست میکردم. هر سه بار، اتفاقات عجیبی افتاد تو بروژ و از بهیادموندنیترین سفرهای زندگیم بوده، ولی گس وات؟ اون عکس جزئیات هیچ کدوم ازون سفرها رو به یادم نمیآورد. فقط یه خاطرهی کلی. یه قصه. قصهای که پلاتسامریش رو میدونم، بیکه یادم بیاد دیتیلش رو.
جولیان بارنز تو کتاب «درک یک پایان» میگه «آن چه در حافظه میماند همیشه آن چیزی نیست که شاهدش بودهایم.» این اتفاقیه که بارها در مواجهه با اکسهام از سر گذروندهم. دیدی با یکی بریکآپ میکنی و یه مدت دوری میگزینین از هم و اینا؟ بعد از یه مدت من معمولاً نرم و آروم میشم. هر چی هم که شده باشه، کلی هیستوری داشتیم با هم و تمام خاطرهها رو که بابت یه بریکآپ آدم پاک نمیکنه بریزه دور که. این چیزیه که همیشه به خودم میگم. چند ماه یا چند سال که میگذره، قسمتهای بد و سخت بریکآپ رو فراموش میکنم من، معمولاً، و شروع میکنه دلم برای اکسم تنگ شدن. تنگ شدن رفیقانه و از ته دل. بعد گاهی تکست و مسج و این چیزا رد و بدل میشه. گاهی در حد دو پیغام. گاهی هم ادامهدار میشه و به جایی میرسه که تصمیم میگیرین ببینین همدیگه رو. بعد از یه سال و نیم مثلاً. خب؟ خب تا اینجاش اوکیه و اولای معاشرت یه عالمه «آخ یادته...» با هم رد و بدل میکنین، پر از خاطرههای خوش و بانمک و منحصربهفرد. وقتی اما کمی ادامهدار میشه این معاشرتِ دوباره، گاهی با یه تلنگر یادت میاد اوه، چی شد یا چی بود که گذاشتی رفتی. ماجرا چی بود که کار به بریکآپ کشید. چی بود که دیگه هرگز نخواستی برگردی تو رابطه. اولای معاشرت، بعد از یک سال و اندی گذشتن از بریکآپ، یه کلیتی از رابطه یادم میاد با تأکید روی قسمتهای خوش ماجرا. -درست مثل عکسهای اینستاگرام، که نود درصدشون دارن لحظههای خوش و به یاد موندنی رو ثبت میکنن. نه دعواها رو و نه کجخلقیها رو و نه غم و غصهها رو. اصلاً موقع حال بد کی حوصله داره بره سراغ اینستاگرام؟- دلم برای آدمی که باهاش بودهم، برای رفاقتی که داشتیم، فارغ از ناخوشیهاش تنگ شده و یاد لحظات خوش با هم بودنمونم و آلبوم عکسامونو با هم ورق میزنم تو مغزم. کمی که میگذره اما، چند ساعت بعد از ملاقات، با کوچکترین تلنگری یادت میاد که اوه، چی شد که مرد رو ترک کردی و رفتی. که یه سری چیزها تو آدما هرگز عوض نمیشه اگه هزار سال هم بگذره. که مغز تو اما شروع میکنه به فراموش کردن این جزئیات، یا نه، اصلاً روایت دیگهای از خودش جعل میکنه.
مغز من؟ خداوندگار فراموش کردن تکههای مختلف خاطراته. و خداوندگار به یادآوردن اتفاقها، جوری که دلش میخواد، یا جوری که هیچ دخلی به واقعیت نداره. من فقط کلیات رو یادم میمونه. یه سری خط و ربط کلی و پررنگ. باقیش دیگه همه یه سری خطوط محو و مبهم و باریکه. همیشه آدمهای زندگیم سرزنشم کردهن بابت فراموشکاریم. خیلی وقتا بهشون برمیخوره که یه چیزایی رو یادم نمیاد. فکر میکنن از سر بیتفاوتیمه. در حالی که واقعاً حافظهم خوب نیست و هیچ خاطرهای با جزئیات در ذهنم نمیمونه، مگر این که جایی نوشته باشمش. مثلاً یه زمانی یه تقویم کهنه داشتم پر از تولد دوستام. یه روزی اما انداختمش دور. دلم خواست بندازمش دور. فکر کردم اگه تولد آدمی برام مهم باشه یادم میمونه. اگه یادم بره یا آدمه دیگه نیست تو زندگیم، یا تولدش برام اتفاق مهمی نیست. الان فقط یه تعداد محدود تولد یادمه که هشتاد و پنج درصدشون رو به زبون میارم و تبریک میگم، ۹ فروردین رو اما و یکی دو تا تولد تو اردیبهشت و آذر رو دیگه تبریک نمیگم. اولی برام حکم یه طلسم رو داره، یه جادو که نمیخوام بهش دست بزنم. دومی و سومی وضعشون فرق میکنه. از سر آزردگیه بیشتر. یکجور لجبازی، که ببین یادم رفتتت. که ببین دیگه همون سالی یک بار هم یادت نمیکنم. که ولی میکنم.
خیلی عجیبه. همین الان هم که دارم اینا رو مینویسم، از دلایلم یه خط کلی یادم میاد. یه نتیجهای از یه سری اتفاقها گرفتهم که فقط نتیجههه رو یادمه، نه پروسه رو. اون چیزی که در خاطرم مونده لزوماً چیزی نیست که اتفاق افتاده باشه. برآیند یک سلسله رفتار و اتفاق و تصمیم و احساساته که الان فقط حاصلش مونده روی میز، بیکه بدونم از کدوم راه به این جواب رسیدهم. گاهی فکر میکنم میتونم برگردم سراغ آرشیو وبلاگم و دیتیل قضایا رو دربیارم. با خودم اما فکر میکنم که چی؟
|
Comments:
Post a Comment
|