Desire knows no bounds |
Saturday, January 30, 2021 تو که نیستی پیشم... تو میتونی بمونی / میتونی بسازی / منو اونجوری که همه حسودم بشن آدمای این شهر... یه زمانی این آهنگ سازمانیمون بود. پای ثابت تمام فولدرا و سلکشنهای داغون مخصوص جادهها. جاده و سفر زیاد رفتیم. اصلاً رابطهمون، رابطه که چه عرض کنم، دوستیمون از یکی از همین سفرها شروع شد. تو همون سفرها ادامه پیدا کرد و تو یکی از همون سفرها هم تموم شد. شاید بعدها، خیلی بعدها یه شب زمستونی نشستیم پای شومینه و خاطرههامونو تعریف کردیم و نوستالژیک شدیم و یه گیلاس دیگه رفتیم بالا و خندیدیم. شاید هم نه. نمیدونم. الان زوده هنوز. الان هنوز اتفاقها تبدیل به خاطره نشدهن، هنوز مال همین چند وقت پیشهان. میدونی اما، آهنگه، با تمام عکسهای خوب و بدی که یادم میاره غرق در شعفم میکنه. حالشو بردهم. حالشو برده. حالام هر کدوم یه گوشهی شهر زندگیمونو میکنیم. حالا هر کدوم فکر میکنیم اون دوران، اون سفرها اون صبحانهها اون استخرها اون مستیها اون همآغوشیها از شادترین، بیخیالترین و رهاترین دوران زندگیمون بوده. زندگی کردن در لحظه در خالصترین معنای خودش. بعدنا یه جا نوشت این دو نفر لذت بردن از زندگی رو یادم دادن. منو و نون رو میگفت. تو همون سفر اول، یه آدم عبوسِ کتوشلوارپوش عصرش تو استخر هتل ما اولین شنای عمرش رو مست، سوپر مست کرد و بعد اومدیم بالا نشستیم سهتایی ویسکی خوردیم. اونوقتا مستیهامون بدمستی نبود. حال خوش بود و خنده و بیخیالی. رها شدن رو آب. بی که. واقعاً بی که فکر دیروز و فردا باشیم. با آغوش باز هر اتفاقی رو میپذیرفتیم و سرخوشانه به خوب و بدها میخندیدیم. حالا خیلی سال ازون وقتا گذشته، خیلی سال هم که نه، چار پنج سال. خیلی کارها رو میشه تجربه کرد، خیلی روابط رو خیلی آدما رو خیلی چیزها رو، اون تجربهی مشترکمون رو اما هرگز نه. اون روزهای شور و شوق و خوشیهای عیرمنتظره و خالص رو دیگه سخته تکرار کردن، دیگه سخته پیدا کردن. میدونی؟ اونجاش که میگه «تو میتونی بمونی / میتونی بسازی / منو اونجوری که همه حسودم بشن آدمای این شهر..»، دقیقاً همینو میگفت بهم. میگفت اگه بمونی باهام تمام آدمایی که میشناسنت بهم حسودی میکنن. میگفت اگه بفهمن دوستدختر منی. آخ اگه بگی دوستدختر منی. نمیگفتم. نمیخواستم بگم دوستدخترشم. نمیخواستم دوستدخترش باشم. بهش اعتماد نداشتم؟ نمیدونم. دلم میخواست رابطهمون همونجور که هست ادامه پیدا کنه. یه رابطهی بی اسم و رسم. پر از سفر و سکس و هیجان و رفاقت و صد البته که دلخوری و دعواهای متوالی. یادمه رابطههه تو اون هتله با best sex ever شروع شد. تولد نون بود و رفته بودیم بار سه دور تکیلا مهمونمون کرده بود و یه دور اسمیرنوف قرمز و آخرشم لانگ آیلند. فرداش که بیدار شدم برم دستشویی، دیدم دستشوییه دستشویی هتل ما نیست. برگشتم تو تختو نگاه کردم. دیدم اوه شت، اون آدمه تو تخته. لباسامو از اینور اونور جمع کردم روبدوشامبر هتلو پوشیدم با صورت داغون و کفش پاشنهبلند لخلخکنان راه افتادم طرف هتل خودمون. سه دقیقه راه بود از هیلتون تا سوفیتل. هیچی دیگه، عصر اون روز، آدمه اومد هتل ما، با تیشرت و مایو، رفتیم استخر، بی حرف خاصی، نوشیدیم و خندیدیم و شنا کردیم و تو استخر غروب لب دریا رو تماشا کردیم و همونجا دستشو انداخت دور کمرم، تو آب، منو کشید تو بغلش، بی حرف خاصی، غروب دریا رو تماشا کردیم. دیگه هم تو اون سغر کتشلوار نپوشید. بعدش هم ندیدم بپوشه. رفتیم خرید براش دو سه دست لباس کژوال خوشگل خریدیم. همون شد شروع رابطهمون. رابطه که نه، همون خوشی بی اسم و رسمی که با هم داشتیم. که حالا ازش یه عاااالمه عکس باقی مونده و چند تا موزیک پرخاطره که هر کدوم مال یه گوشه از کلبهای هتلی ویلایی جایی از دنیان. تو که نیستی پیشم... |
Comments:
Post a Comment
|