Desire knows no bounds |
|
Friday, April 16, 2021 لانا با خود فکر کرد شاید آنچه اسمش را رابطه گذاشتهاند، ترس آدمها از غروبهاییست که باید تنها سپری کنند. ترس از تنهاییست به وقت بیماری. ترس از نداشتن یک لیوان آب پرتقال و یک ظرف کوچک عسل، کنار تخت، وقتی از شدت ضعف نمیتوانی از جایت بلند شوی. ترس از تنها رفتن به میهمانی و ترس از تنها خوابیدن حین سفر، وقتی تمام اتاقهای کناری را زوجهایی خوشبخت و هیجانزده رزرو کردهاند. لانا فکر کرد همین ترسهاست که رابطه را برایش رقتانگیز میکند. بین عاشق بودن، دوست داشتن، عادت کردن، حمایت شدن، و تنها نماندن نمیشد خط کشید. انگار همه را ریخته باشی در یک مخلوطکن، دو قاشق از این پنج قاشق از آن، و اسمش را گذاشته باشی رابطه. یوهان هر چه بود، عاشق نبود. «عادت» برای بودنش توصیف بهتری بود. لانا با خود اندیشید: چه غمناک.
|
|
Comments:
Post a Comment
|