Desire knows no bounds |
|
Wednesday, April 7, 2021 یادم نمیاد کی یه وعده غذای درستحسابی خوردم. فک کنم قبل مریضیش بود. قبل از اون سه روزی که مریض بود فک کردیم ممکنه کرونا باشه و من شروع کردم به دقکردن. وقتی تست داد، تا دو نیمِ شب بیدار نشستم هی سایتو ریفرش کردم هی سایتو ریفرش کردم جوابش بیاد. هی شصت و پنج بار تب و اکسیژن خونشو چک کردم. هی کووید و هارت کاندیشن خوندم. جوابش اومد. منفی بود. اسکرین شات گرفتم فرستادم واسه خودش و واسه دخترکم که اونم داشت دق میکرد. بعد دو تا قرص خوردم خوابیدم. فرداش؟ فرداش بریکآپ کردیم. یعنی میبینی آدم چه سریع مرگ یادش میره دق یادش میره کوفت و زهرمار یادش میره؟ اصن موندم. عصر سر کار گفت دیدی شب میخوابی صب پا میشی حرفت عوض میشه؟ حالا دوتامون داشتیم یه حرفو میزدیما، ولی اصن حرف منو حاضر نیست گوش بده. ذهنش بایاس شده نسبت به من. به جای اینکه به حرفم گوش بده شروع میکنه به زعم خودش افکارمو خوندن و دفاع کردن از خودش. بابا منو از کی گذاشتی تو تیم دشمن؟ شیش ماهه. شیش ماهه منو گذاشته تو تیم دشمن. این دو ماه آخر بیشتر. این یکی دو هفتهی آخر خیلی خیلی بیشتر. هر روز میدیدم انگار یکی داره آب بدنشو داره تمام انرژیشو با سرنگ میکشه بیرونا. هر روز میدیدم. ولی هر کاری میکردم عصبانیترش میکرد. عصبانیتر میشدم. دو تا خرما گذاشتم کنار تخت نشستم به پیکی بلایندرز دیدن. اونم چی، پیکی بلایندرز! نه که فک کنی رفتم انتخاب کردم چی ببینما، نه. فقط چون رو دسکتاپ بود پلی کردم. بهم استرس هم میداد همزمان، ولی میترسیدم خاموشش کنم. داشتم میگفتم. گفت دیدی شب میخوابی صب پا میشی حرفت عوض میشه؟ حالا دوتامون داشتیم یه حرفو میزدیما، ولی اصن حرف منو حاضر نبود گوش بده. شبش اومد گفت من تصمیممو گرفتم. امشب آخرین شبیه که اینجام. فردا وسایلم و سگ و گربه رو برمیدارم میرم. عصبانی بودم. یعنی عصبانیای بودما. فکر کنم صورتم شد مجسمه، سرد و بیروح. گفتم خب. فک نمیکرد دیگه هیچ حرفی نزنم. هیچ حرفی نزدم. فک کردم مرگ یه بار شیون یه بار دیگه. چه قد داری در مورد من منفی فک میکنی آخه. من تازه فک میکردم یه بارِ بزرگو از رو دوشت برداشتهم. بعد همون لحظه منو کردی دشمن شماره یک؟ هیچی دیگه. گفتم خب. یه خرما و یه زاناکس و یه لورازپام از کنار تخت برداشتم خوردم خوابیدم. در اتاقو هم بستم سگ و گربه واسه غذا و جیش نیان سراغم. صب هم که پا شدم رفته بود. منم شروع کردم گریه گریه گریه و سگ و گربه رو بغل کردن و تیپیکال روزای اول بریکآپ. حالا خودم گفته بودم سگ و گربه رو ببرا. ولی خب دلیل نمیشد گریه نکنم. دستمال کاغذی و لپتاپو آوردم تو تخت، نشون به اون نشون که درشو باز کنم. گشنهم بود ولی اشتها نداشتم. رفتم سروقت یخچال یه چیزی بخورم که بتونم بعدش قرص بخورم. خوراک مورد علاقهش که دیروز براش درست کرده بودم تو یخچال بود. حتا سمتش هم نرفتم. هنوزم تو یخچاله. لب نزدم بهش. دیروز یه موز خوردم فقط. امشبم تازه الان اومدم خونه، یه خرده گریه مریه کردم رفتم سراغ یخچال یه موز برداشتم یه لیوان بزرگو پر یخ کردم و کوکا، یه زاناکس و یه لورازپام، اومدم تو تخت. سگ و گربه هم غذا جیششون رو کردهن و سیر و راضیان. فردا داوود رو میفرسته بیاد ببرتشون. گفت وسایل و ظرف و غذاهاشونم بده بیاره. یه خرده هم گوشیو که قطع کردم گریه کردم. حالا گربه که کاری نداره، ولی چه جوری میخوای سگو نگه داری آخه؟ گفت میخوای تدی بمونه؟ گفتم اصلا. فک کردم این بند ناف کذایی باید یه جا بریده شه. حالا فکرم نکنم بریده شهها. خیلی بههم وابستهایم. ولی خیلیتر بیاعتماد و خسته و عصبانیایم. خلاصه که اینا. آها، راستی امروزم گفت ببین، از امروز که هیژدهمه تا هیژدهم اردیبهشت جدا باشیم از هم، ببینیم چی میشه. گفتم من آدم تعلیق و کش دادن نیستم. میخوای زمان بدی بده، ولی من تصمیمو گرفتهم. بعد خندهم گرفت گفتم مث راس و ریچل. فک کنم حواسش رفت به «وی ور آن ا بریک»، چون گفت تو این یه ماه بذار هیچی عوض نشه، هیچ تصمیمی نگیر، هیچ کاری نکن، شاید آروم شدیم. فک کردم یعنی داره میگه نرو با کسی بخواب؟ راس و ریچل بد مثالی بود گمونم. گفتم چی میخواد مثلا عوض شه؟ گفت همین که به همه اعلام کردی دیگه. گفتم من؟ گفت پست اینستات تابلو بود دیگه. آخه کی میخواد بفهمه منظور من چیه. فک کرده ولی دارم اعلام میکنم آیم بک تو د مارکت! حالا در همون لحظه هم دو تا از دوستام رو هوا زدن مارکتو، یعنی راست میگفت یه جورایی هم. ولی خب اومدی خودت بریکآپ کردی، حالام داری اعلام میکنی یه ماه دیگه شاید برگشتم. ضمنی و سوسکی هم میگی نری با کسی دیگهها. حالا من که فعلا دارم گریه و اینا میکنم همهش. اون لحظه اما دلم سوخت و غصهم گرفت. قربونت برم آخه، تو که میدونی من اینهمه دوسِت دارم. واسه چی باید برم سراغ یکی دیگه اگه میموندی. بعد یه جورایی تلویحی هم گفت وقتی اعلام کرده میخواد بره من هیچ واکنش تو رو خدا نرویی از خودم نشون ندادم. حالا ده هزار بار قبل همیشه نشون داده بودما، این بار اما دیگه تصمیم گرفتم تمومش کنم. بهش برخورده بود قبول کردم. تازه الانم زنگ زد نمیدونم چیکار داشت، داشتم گریه میکردم، گفتم بهش نمیتونم حرف بزنم. فک کنم ناراحت شد گفت بای قطع کرد. حالا یا دلش تنگ شده، یا چون سگه رو نمیدونه چیکار کنه زنگ زده. منم رو اون دندهم که بفرما، بیا مسئولیت و عواقب حرفا و کاراتو بپذیر ببین چه مزهای داره. ازونورم هی باید به خودم افسار بزنم که مامان رابطه نشو آیداجان، مامان سگ و گربه هم نشو، احساساتی و سانتیمنتال و فرداش باز بگی عجب غلطی کردم نشو. مث آدم تو موقعیت واقعی جدایی قرار بگیر تجربهش کن، بعد ببین چه غلطی میخوای بکنی. بعد دیدم همین مامان بودن و دلرحم بودن و مواظبت کردنو شاید میگه کنترلگر. چه میدونم والا. حالام یه خرده دیگه گریه کنم قرصام اثر میکنن و یخا تو نوشابه نرم میشن میتونم لااقل هفت هشتتا یخ بخورم. سطح هدفمندی و رضایت ما رو توروخدا!
|
|
Comments:
Post a Comment
|