Desire knows no bounds |
|
Tuesday, May 18, 2021 مایهی ماکارونی درست کردم. خدا میدونه بعد از چند ماه. یه شب موند تو یخچال و امروز که باهاش ماکارونی درست کردم، تبدیل شد به یه ماکارونی بدرنگ و بیمزه. قدیما نوشته بودم آخه کی میتونه ماکارونی رو بدمزه درست کنه؟ حالا؟ من. دو روز دیگه تو گوگل سرچ میکنم طرز درستکردن ماکارونی نارنجی خوشمزه. آرومترم. با میم چت کردم و یه خرده بد و بیراه گفت و یادم اومد چه راست میگفت همیشه. حالا آرومم. امروز تو مغزم با صدای بلند فهمیدم چه میس کردهم میم رو. چه میس کردهم داشتنِ همچین دوستی رو. یه هفته ست درست نمیخوابم. شروع کردم به ترسیدن از نخوابیدن و شروع کردم قرص خوردن. نخوابیدنم هی بدتر شد. یعنی میخوابما، ولی اونقد خوابام مثل فکر و خیالای روزمه و اونقد واقعیه که همهش فکر میکنم بیدارم. دیشب عاقبت دست از کولیبازی برداشتم و گفتم هانی، فوقش چند شب نمیخوابی. نمیمیری که. بعدش خوابت میبره. ده دوازده روزه سردرد دارم. فکر کردم شاید کروناست. تستم منفی شد. بعد دیدم خب طبیعیه دیگه. بابا عمل کرده و خودم دلتنگم و استرس آخر اردیبهشتو دارم و هی هم به روال اخیر هی گریه هی گریه هی گریه. اگه سردرد نگیری چی میخوای بگیری پس با این تفاصیل؟ آرتروز؟! فک کردم شاید باز دو روز برم شمال، مرطوب و گرم، شاید سردردم خوب شد. بعد فک کردم حالا لوس نکن خودتو دیگه، هی ماتروشکا هی ماتروشکا. نمیدونم. داشتم میگفتم، دیشب تصمیم گرفتم از بیخوابی نترسم. تصمیم گرفتم موازی با نوشتن تو دفتر سیاهه وبلاگ هم بنویسم. و تصمیم گرفتم تمام کارهای به تعویقانداختهی این هفته رو یه روزه انجام بدم. بعد فک کردم صبح پا میشم ریتالین میخورم که به همهی کارا برسم. صب پا شدم فک کردم جمع کن خودتو. بیریتالین رفتم یه جلسهی نفسگیر و تکلیف قرارداد و بیمه و الخ رو روشن کردم. با مامانم بیش از پنج دقیقه تلفنی حرف زدم و با سارا و با طناز و با علی و با حمیدرضا. بیش از دو ساعت با تلفن حرف زدم که رکوردیه واسه خودش، در زندگیم. بعد نشستم پای کارهام. تمام روز پوبون گوش دادم با صدای بلند. عین این تینایجرا. یه خرده غصه خوردم و خودمو مجبور کردم کار کنم کار کنم کار کنم. الان ساعت ده شبه و ۹۵ درصد کارام تموم شده. حتا تا آخر هفتهی دیگه میتونم بخوابم. میدونی ماجرا چیه؟ دستیارم دو هفته پیش کرونا گرفت و من فکر کردم اوه. الان که یه سری کارا رو به اون واگذار کردهم دیگه خودم حوصلهی انجام دادنشون رو ندارم. و فکر کردم اوه، حالا از کجا بدونم چی به چیه. یه هفته گریه کردم و سردرد داشتم و عمل بابا بهم شوک وارد کرد و اینا. و به جز کارای ضروریِ کار، عملا کار مفیدی انجام ندادم تا امروز. امروز دفتر اسیستم رو گذاشتم جلوم و تمام لیست تیک نخورده رو یکی یکی انجام دادم و تیک زدم. پنج شیش ساعت وقت گذاشتم فقط. خب تو که یه روزه اینهمه کار میکنی، چرا دو هفته به خودت خارش مغزی میدی هانی؟ سختی شغلم میدونی کجاست؟ این که هی باید تصور کنم هی باید تصویر بسازم هی بر اساس اون تصویر عکسالعمل مخاطب رو پیشبینی کنم و سپس تا حد زیادی تخمین بزنم انتخابم درسته یا نه. یه وقتایی موفق و راضیم، یه وقتایی هم میخورم تو دیوار. بعد نه که این شکسته جلوی چشم و در معرض دیده، هی منفعلم میکنه یه جورایی. از اون ورم خب خیلی سخته تو مغزت در چند جبهه هی فرم با فرم ست کنی هی رنگ با رنگ ست کنی هی سعی کنی مغز مخاطب رو بخونی هی واسه سه ماه بعد بشینی برنامهریزی کنی. احساس میکنم کوه میکَنم. اما اون نمیبینه که. احساس میکنم احساس میکنه تمام وقتی که دارم تو مغزم کار میکنم رو دارم استراحت میکنم. اصلا الان فهمیدم مغزم هی داره استراحت نمی کنه. هی سر کاره با اینکه تو خونهست. پریشبا میم اومد پیشم. اومد با هم حرف بزنیم. اومد عین دکترا نشست رو مبل روبروم و گفت مشروب نمیخوره و شروع کردیم به حرف زدن. وسط حرفام یه سؤال میکرد که منو به یه حرف دیگه وادار کنه و الخ. فک کردم عین تراپیستا. فک کردم ولی من میخوام کامنت بشنوم ازت. دلم میخواد پی او ویت رو بدونم. هی مقاومت کرد هی مقاومت کرد تا یه جا مقاومتش بالاخره شکست. یه چیزی بهش گفتم که پشماش ریخت و به فکر فرو رفت. با هم بالاخره به جای تراپی گپ زدیم . آخرشم همونجور که تو فکر رفته بود رأس دو ساعت پا شد رفت. گفتم نیم ساعت دیگه بمون، ۱۰ برو. گفت نمیتونم. تقریبا در رفت. اولین باری بود که به جز روانکاوم، جلوش اینهمه رک و صریح حرف زدم. در مورد خودم. در مورد خودش. فک کنم پشماش ریخت. بعد اون آخرا، که دیگه کلی شراب خورده بودم و کلی حرف زده بودم و کلی همهچیزو به هم بافته بودم، وقتی نشسته بودم رو زمین پای میز، داشتم پنیر و ریحون میذاشتم لای یه لقمه نون سنگک که یه چیزی خورده باشم بعد از اونهمه شراب با معدهی خالی، یه هو مغزم گفت اورکا اورکا. خیلی ارشمیدسوار گفتم اوه شت، فهمیدم. ح پرسید چیو؟ گفتم علت این ترس و اضطراب و حال بدم رو. گفت بگو خب. اومدم بگم، یه هو مغزم شد بلنک. خالی خالی. گفتم اوه شت. یادم نمیاد چی میخواستم بگم. رسما یکی دو دیقه مغزم خالی بود. تمرکز کردم فشار آوردم تا حرفم یادم اومد. گفتم میدونی چیه؟ من از توی هپروت بودن خودم ترسیدهم. گفت یعنی چی؟ گفتم بذا برات تعریف کنم. تو این سالها، حتا تو پروسهی طلاقم، همیشه فکر کردهم این جداییها واقعی نیست. همیشه فکر کردهم با یه اشاره دوباره آدمه هست تو زندگیم و هر کاری بخوام برام میکنه. گفتم توهم یا نه، عملا همینم بود. همینم شده. عملا با هیچ آدم قبلی تو زندگیم دعوا و جدایی واقعی نداشتهم. یه مدت بیخبر بودیم شاید، اما بوده بازم. هست هنوزم. هیچوقت جدایی مطلق رو تجربه نکردهم. حتا با شوهر سابقم. هنوز حالمو میپرسه و هنوز نگرانمه. دورادور خبراش میرسه بهم. خودم پشمام مییزه. بعد ولی نمیدونم اینا هپروت و توهمه یا نهها. تو مغز من اما اینجوریه. گفت خب؟ گفتم حالا الان، بعد از اینهمه سال، بعد از این جلسات اخیر روانکاویم، برای اولین بار دقیقا همین الان به ذهنم خطور کرد نکنه من دارم واقعا فکر میکنم زندگی تمام این سالهامو در توهم و هپروت گذروندهم. و نکنه دارم فکر میکنم مفهوم جدایی مطلق رو هنوز تجربه نکردهم. و نکنه دارم فکر میکنم جدایی مطلق یه رئالیتیه اون بیرون که من هنوز باهاش مواجه نشدهم. و از چند و چونش بیخبرم. و نکنه مغز من داره میترسه از اینکه واقعیتی که تا حالا زندگی کردهم یه توهم و یه هپروت بوده و حالا یه واقعیتی یه رئالیتیای اون بیرون هست که ممکنه واسه اولین بار باهاش مواجه شه و حالا مثل یه بچه ترسیده مثل یه بچه مضطرب شده و دنبال یه حمایتگر میگرده قبل از روبرو شدن با اون هیولا؟ گفت متوجه نشدم، یه بار دیگه میگی؟ گفتم نمیتونم! ولی چند دقیقه بعدش دوباره ذهنمو جمع کردم گفتم ببین، به نظرم من از این مضطربم و حالم بده، که مغزم واسه خودش گفته این واقعیتی که تو داری با اعتماد به نفس ازش حرف میزنی و بهت آرامش خاطر و قدرت میده که هیشکی تو رو ترک نمیکنه، صرفا یه توهمه و تو هنوز با این واقعیت که ممکنه یه روزی یه آدمی رو دیگه هرگز نداشته باشی مواجه نشدی. لذا از اینکه واقعیت تو توهم باشه و واقعیت اصلی هنوز اون بیرون باشه بدون این که تو ماهیتش رو بشناسی، تو رو آشفته و ناامن کرده. گفت اوه، عجب نتیجهی درخشانی گرفتی از این همه حرفامون. بذار بهش فکر کنم. جدی داشت میگفت. خودم هم تا حالا به این زاویه نرسیده بودم. اون شب برای اولین بار به مغزم خطور کرد و ازش حرف زدم. هم ح و هم خودم سورپرایز شدیم. میتونه توضیح قانعکننده و جالبی باشه برای حالم. یا شایدم دارم باحالبازی و اینسپشنبازی در میارم. نمیدونم. از همین که الان تونستم یه نفس اینا رو بنویسم هم در شگفتم. ظهر میم زنگ زد یه ساعت با هم حرف زدیم. هفتهی پیش که رفتم خونهش کلی از حرف زدن با هم حال کردیم و خالی شدیم و خوش گذشت بهمون. زنگ زد این پنجشنبه یه مهمونی گرفتهم. پاشو بیا چارتا آدم جدید ببین روحیهت عوض شه. گفتم کیان؟ یه مشت آرتیست مارتیست نام برد که اکثرشونو دورادور میشناختم. دیدم حوصلهی معاشرت هنری منری ندارم. گفتم کرونا و اینا. گفت دیگه خونهمو که دیدی، بزرگه و پنجرهها بازن و اصن بمون تو تراس. بیا اما. بیا چارتا آدم جدید ببین حال و هوات عوض شه. حالا منم آنتی سوشال و مهمونیگریزم ها، ولی فک کردم حالا شایدم رفتم. زنگ زدم جلسهی پنجشنبهمو از ظهر انداختم ۹ صبح. اینویسهای پنجشنبه رو همین امشب صادر کردم و ساعت پنجونیم پنجشنبه وقت مانیکور پدیکور گرفتم. فکر کردم دیگه برنگردم خونه. از همون الهیه برم فرشته، پیش طناز. حوصلهی ترافیک ندارم. فک کردم خیالم راحتتره عصر نزدیک فرشته باشم تا خونه. میبینی مدل درگیری و ناامنی ذهنی رو؟ بعد فک کردم چی بپوشم که مجبور نباشم باهاش کفش ست کنم و بشه باهاش صندل پوشید که لاک پاهام خراب نشه. کلارا با صندل یونانیه؟ اگه مشکی نپوشم ممکنه روغن ناخونام موقع مانیکور لباسمو لک کنه. فکر کردم خوش میگذره. فوقش اگه جمع رو برنتابم پا میشم میام خونه دیگه. |
|
Comments:
Post a Comment
|