Desire knows no bounds |
|
Sunday, May 2, 2021 شت. این هزارمین باره که زنگ زده و من نشده بدون لرزیدن صدام، بدون فینفین کردن و در سکوت اشک ریختن بتونم باهاش حرف بزنم. هر بار هم بهش میگم «الان نمیتونم حرف بزنم» و گوشی رو قطع میکنم. امشب که داشت بارون میومد بهش پیغام دادم تنهایی واسه تو هم داره اینهمه سخت میگذره؟ یه جواب منطقی داد تو اینمایهها که از تنش و اصطکاک بهتره. اون تنشها ریشهی همه چیو میخشکونه. بعد؟ بعد من سخت گذشت بهم از جوابش. خیلی سخت. جمع کردن وسایلمو نصفه ول کردم اومدم زیر پتو. شروع کردم کندی کراش بازی کردن. همین الانا زنگ زد گفت داری چیکار میکنی؟ با صدایی که زور میزدم نلرزه گفتم هیچی. گفت داری غصه میخوری؟ مهربون بود لحنشا، نه که بخواد ناراحت کنه آدمو. من اما دوباره صدام لرزید و هزارباره اشکام اومد پایین و گفتم الان نمیتونم حرف بزنم و قطع کردم. شت. چرا انقد گریه میکنی آخه! اونم هر بار با این آدم. برعکس فروغ اما (که گفت فلان چیزو تو اینستاگرام میذاری که معنی دلتنگی و نیاز میده طرف پررو میشه)، برعکس این که خودمم داره حالم از اینهمه اشک ریختنم تو این روزا به هم میخوره، هیچوقت اما حاضر نیستم دلتنگیمو پنهان کنم که طرف مقابلم پررو نشه. من وقتی دلتنگ آدمام بهشون میگم. علیرغم همه چی. دوسشون که دارم بهشون میگم. باید بدونن. زندگی به اندازهی کافی مزخرفه، چرا من واسه این که طرف مقابلم پررو نشه دو تا جملهی از ته دل رو هم ازش دریغ کنم. دلم تنگه. گریهم بند نمیاد. صدام میلرزه. هنوز نمیتونم لحظهای بهش فکر نکنم لحظهای با حال عادی و بدون اشک ازش حرف بزنم ازش بنویسم. چرا اینا رو نباید بدونه؟ چرا نباید بدونه علیرغم همهچی چه قدر دوسش دارم؟ شت. بعد؟ بعد حالا تهش با این تنها بودن شبهام خوبما. مدل منه از قضا. ولی میدونی چیه؟ فکر میکنم هنوز این جدایی واقعی نیست. هنوز واقعی و سخت نشده. ته دلم فکر میکنم هر وقت بخوام هست. بعد دونستن این واقعیت که ممکنه یه روزی که بخوام دیگه نباشه، میترسونتم. میترسم؟ نمیدونم راستش. ولی به اون لحظه خیلی فکر میکنم. مثل اون ایمیلی که به آقای کا زدم. مثل جوابی که داد. یکی از صادقانهترین ایمیلهایی بود که در زندگیم زدم. یکی به پولانسکی و یکی نمیدونم قبلتر یا بعدترش به آقای کا. با دو موضوع مختلف. ولی صادق بودم و اونهمه روزاست بودن موقع نوشتن خیلی اذیتم کرد. ولی نوشتم و فرستادم. بازخوردش فارغ از این که باب میلم بود یا نه، خیلی بهم اعتبار داد جلوی خودم. یه لحظه احساس کردم دارم کمکم آدم خوبی میشم. خوب حالا شاید کلمهی مناسبی نباشه. دارم روراست میشم، روبرو میشم با خودم. و البته که کردیتش رو میدم به روانکاوم. الان؟ الان میرم باقی وسایلمو پک میکنم واسه فردا. یکی دوتا اپیزود سریال میبینم و میخوابم. دخترک هم چیزی که خواسته بودم رو فرستاد. یعنی همه حرص میخوریم از دست هم، ولی بازم به هم زنگ میزنیم، بازم سراغ همو میگیریم، بازم چیزی که طرف مقابل خواسته رو براش میفرستیم. اینجوریا خلاصه.
|
|
Comments:
Post a Comment
|