Desire knows no bounds |
Tuesday, January 18, 2022 با خودم گفتم یه روز میمونم آتن، فرداش میرم سانتورینی. یه آرت بوتیکهتل کوچیک نزدیک داون تاون گرفتم. قرمز و قشنگ و کوچیک. چک-این کردم چمدونمو گذاشتم تو اتاق دوش گرفتم یه پیرهن لینن کوتاه تنم کردم با یه کتونی آبی و یه کولهی سبک خاکستری. زدم بیرون. سبک و سرخوش زدم بیرون. شهرو که بلد باشی، دیگه زیاد پرسه نمیزنی. میدونی کجا دلت میخواد بری چیکارا دلت میخواد بکنی. با یه تاکسی رسیدم داون تاون. و محلهی مورد علاقهم، پلاکا. پرسهزنان رفتم تا صندلفروشی همیشگی، د پوئت صندل میکر. انگار نذر دارم هر بار میام آتن ازش یه جفت صندل بخرم. بعد از اون خیابون، تازه میتونی بری وارد محله شی و واسه خودت بچرخی. مهمترین کار سفارش دادن یه فروزن یوگرته با تاپینگهای مورد علاقهت، و نشستن رو صندلیهای فلزی قدیمی اولدفشن روبروی مغازهها، نمنم ماستتو خوردن، بلوبری و کرنبریها رو با دست برداشتن، باد یواش لبهی پیراهنتو هی پس زدن، صندلای جدیدو پا کردن، هیچ کاری هیچ قراری هیچ تماسی هیچ جوابی نداشتن، عکس گرفتن عکس گرفتن، مردم رو تماشا کردن تماشا کردن تماشا کردن. آخ که عاشق تنها بودنم تو پلاکا. قاطی بوها و رنگها و طعمها و یه عالمه انگشترهای ظریف و متعدد. تمام انگشترا و دستبندهامو از یونان خریدهم، نه؟ به جز صندلفروشه، یه میعادگاه عاشقانه دیگه هم دارم. خانمی که تو یکی از قشنگترین کوچههای پلاکا، یه بوتیک لباس لینن داره. همونی که باعث شد برای اولین بار از اروپا پارچه بیارم ایران و استارت هیتو رو بزنم. همیشه بهش سر میزنم و هر بار براش تعریف میکنم با چه جرقههای کوچیکی رو من تأثیر گذاشته. و هر بار با چند تکه لباس چشمگیر میام بیرون از پیشش، تا دفعهی بعد. صندل و لباسا و انگشترامو که بخرم، مأموریتم تو آتن تموم میشه. میشینم تو کافههای کنار خیابون، با یه فروزن یوگرت دیگه، یا با شاردونی و پنیر و زیتون. آخ که چه سبکی دلپذیری. دلپذیر و دوستداشتنی، بی که. اواخر شب آروم آروم راه میفتم سمت خیابونی که باید تاکسی بگیرم. آتن هم مث تهران یه جاهایی شباش ترسناکه. خیال آدم پیاده راحت نیست. برمیگردم هتل، چمدونو مرتب میکنم. یه تکه پنیر و یه خوشه انگور سیاه و یه قرص نون و یه بطری شراب و یه شال پشمی میذارم تو کولهم، با کتاب و کیف پول و مدارک، واسه تو کشتی، فردا. با هتل تاکسی و بلیت و ساعت چک-اوتم رو چک میکنم و عمیق میخوابم. لذت تنها خوابیدن لابلای ملافههای خنک و سفید تختهای دونفرهی هتل. بلیت یه فری بزرگ رو گرفتهم. از آتن به سانتورینی. اول صبحه. یه خرده سرده و سرد نیست. با پیرهن و صندلم همچنان خوبم. یه ژاکت نازک و یه شال پشمی کفاف سرمای اول صبح عرشه رو میده. شلوار برنمیتابم. آفتاب سرد ملایمی رو عرشهست. یه قهوه از پایین میگیرم با یه کروسان ساده و برمیگردم رو عرشه. یه گوشهی دنج پیدا میکنم شالمو میندازم زیرم میشینم تو آفتاب. میتونستمم برم تو سالن پایین، مبلهای دم پنجره، رو به دریا. دلم اما تماس بیواسطه با آب و آفتاب و چوب و دریا میخواد. و؟ و یه سبکی خوشایند، اونجا که خودتی و کولهت و ماجرایی که نمیدونی چیه. کمی که میگذره، دو سه تا پسر ۳۰سالهطور، با شلوارک و کوله و کتونی و قدهای بلند و چشمای رنگی قشنگ میان میشینن روبروم. کف زمین. از تو پاکت سیب در میارن یکی یه دونه برمیدارن. صاحب پاکت با چشم بهم سیب تعارف میکنه، شونه بالا میندازم و لبخند به نشانهی چرا که نه. میخنده یه سیب در میاره با تیشرتش تمیزش میکنه پرت میکنه سمت من. سیب رو میگیرم تو هوا. ضایع نمیشم. بهم با انگشتش ایول نشون میده. یه گاز از سیبه میزنم. با چشای تیلهایش میخنده. با صورتم ادای یااممممی در میارم. معاشرتمون تکمیل میشه. مشغول سیبم و کمی کتاب و خیره شدن به آسمون و دریا از زیر عینک بزرگ دودی سوسکیم، و گاهی هم پسرها. پسر پاکتیه برام دست تکون میده، از همین دو متریم که نشسته، که پاشو دراز کنه میرسه بهم. یه ادا در میاره که یعنی پایهی علف هستی؟ نشونم میده سیگاری رو. شونهمو میندازم بالا که یعنی چرا که نه. میخنده و با دست اشاره میکنه ایول. دو تاشون و من پا میشیم. خودمونو معرفی میکنیم. من از ایران. (اووه، اییراان!) اونا از سوئد. رنگپریده و مهتابی، با چشمای تیلهای و قدهای زرافهای. راه میفتن/میفتیم طرف یه جاهایی از کشتی که مردم توش تردد نمیکنن. سرده و سایه و بشکهمشکه و اینا. پسر پاکتیه سیگاری رو روشن میکنه. یه کام عمیق میکشه میده دست من. اِیدا. منم دو کام میکشم، با کمی فاصله، و رد میکنم به نفر بعدی. آرنجامون رو تکیه دادیم لبهی کشتی. دریای لاجوردی و آسمون لاجوردی. شروع میکنیم انگلیسی حرف زدن. انگلیسی خندیدن. خیلی خندیدن. یه دور دیگه سیگاری رو میچرخونیم تا تموم شه. عجب بوی خوشی داره. آسمون اومده چسبیده به دماغامون. میریم میشینیم نزدیک کولهی من. شراب سفید میخوریم از تو پاکت، و انگور، و نون. به زبون انگلیسی میخندیم. آسمون داره میریزه تو پاکتامون. ادامه دارد
|
Comments:
Post a Comment
|