Desire knows no bounds |
|
Thursday, January 20, 2022 کشتی که پهلو میگیره، پایین که میری، اونجا که وایستادین همه تو تاریکی تا در کشتی باز شه، عاشق اون لحظهم. در باز میشه نور میریزه تو. میدونی چند دقیقه بعد میری تو جادههای کوتاه، کنار دریای سیاه، ساختمونای سفید و آبی لاجوردی، گلهای ختمی سرخابی و سفید و سرمهای و بنفش، کافههای قشنگ و مردمان خوش آب و رنگ. اون لحظه که در کشتی باز میشه نور میریزه تو، همون لحظهایه که واسه اولین بار اومدم تو بغلت. یه کرهی آبشدهی ملایمی جاری شد تو تنم. سانتورینی رو نسبتاً خوب میشناسم. هر بار ته هر سفر، خسته و مونده، هر جوری بود یه سر میرفتیم سانتورینی، استراحت مطلق، بعد برمیگشتیم ایران. حس محلهی آشنا داره برام. یه جورایی انگار بری خونهی داییتاینا. دو سه بار رفتم هتلای دیگه، هر بار هم پشیمون شدم. از یه جایی به بعد پاتوقم شد همون هتل خوشگل و جمعجور اولین سفرم. همون سوییت بالای پلهها. با یه بالکن رو به دریا، لاجوردی با گلهای سرخابی. پایین بالکن، صدای استخر و آدما و درینک و خنده و سرخوشیهای تا پاسی از شب. دیگه محله رو بلدم. قلق هتل و کافهها و رستورانای اطراف دستمه. میدونم از کجا چی بخرم واسه شام، کی برم دریا، کی برم استخر آفتاب بگیرم، چه ساعتی بریم سراغ کافه و بار و الخ. خوبی دفعههای بعد حتا این بود که لازم نیست بری هی همهجا رو ببینی. دیدی دیگه. فقط میری هر بار چارتا رستوران یا بار خوب، از رو تریپ ادوایزر. هر بار یه غذای جدید یه امبیانس جدید. مثلاً اون رستورانه که خیلی دور بود، بهمون گوشت ورقهشده داد با شراب دستساز، شراب سفید داغ. شرابه اونقدر گرفتمون که موقع برگشت نزدیک بریم تو دره. در واقع خیلی شانسی نرفتیم تو دره. چند متر جلوتر زدیم کنار. هر دو خیلی جدی ترسیده بودیم. خیلی شانسی نرفته بودیم ته یه درهی واقعی. اون لحظههه که بغلم کرد، که دستاشو گذاشت رو گوشام هیچی نشنوم سرمو کرد تو بغلش که یعنی طوری نیست، تو بغلمی، جات امنه. اون لحظه، لابلای تپهها، دم غروب خورشید، در حالی که گم شده بودیم و نمیدونستیم کجاییم، گفت خورشیدو نیگا. میدونستیم تاریک که بشه نه راه رو بلدیم، نه جاده رو میشناسیم، هوا سرده و یه پیرهن نازک رو مایو کافی نیست واسه موتورسواری تو جادههای بیچراغ. همهی اینا پیش رومون بود. ولی، ولی از پشت بغلم کرد دستشو پیچید دورم محکم فشارم داد. یه جوری محکم که نفسم بالا نمیومد. گفت خورشیدو نیگا. گفت میمردیم هم میمردیم دیگه. بیش ازین چی میخوایم مگه از زندگی. راست میگفت. بیشتر ازین چی میخواستم از زندگی. شراب داغ و جزیرهی قشنگ آبی و دریا و نور و رنگ و خنده و آدمی که تو بغلش بیحسرتی. چه رو به غروب خورشید، چه ته دره. گفتم اوهوم، باحال میشدا. الان حتا کسی نمیدونه من یونانم. میرفتیم ته دره، با بهترین حال. گفت آره. دیگه چی ممکنه بخوام الان، تو بغلمی دیگه. گفتم اوهوم، تو بغلتم دیگه. جاده تاریک تاریک بود. حتا نمیدونستیم جادهست یا نه. سردم بود. چسبیده بودم بهش. هیچ جنبندهای نبود. نور موتور و سکوت و همین. تا خود هتل یه کلمه حرف نزدیم. رسیدیم هتل بیهیچ غذایی چیزی از پلهها رفتیم بالا، بیحرف لباسامونو درآوردیم یکی یه ته لیوان هنسی خوردیم رفتیم زیر دوش آب داغ. بیحرف. زیر دوش آب بغلم کرد. داغ و بیحرف. همونجور خیس و داغ در سکوت خزیدیم تو تخت. با بطری هنسی و کمی انگور، بغل تخت. پنجره رو بستیم اما پرده رو نکشیدیم. نه نوری نه موزیکی نه چیزی. اون شب فقط دو تا تن بودیم که پیچیده بودن تو هم. دو تا تن آشنا که خیلی شانسی از لب دره برگشته بودن. اون شب خیلی طول کشید. تا فردا شبش طول کشید. هیچ چیزی بیرون اون اتاق بیرون اون تخت اهمیتی نداشت برام. داشتم زندگی رو تا جایی که بلدم، مینوشیدم. بعد؟ بعد یه جایی وسط خلسهی بین همآغوشیها، زیر نور ملایمی که از بیرون میومد تو، اونجا که تکیه دادی رو دو تا بالشا و دستتو از زیر گردنم پیچوندی دورم، اونجا که کشیدیم تو بغلت، خیال کردم ا، چه یونانای. خیال کردم تو این لحظه چه بیرون این خونه، بیرون این اتاق، بیرون این تخت هیچ اهمیتی نداره برام. دیدم مثل سانتورینی میمونی. آروم و کمحادثه و آشنا. نسبتاً آشنا. بهت گفتم چه یونانای. علامتسؤالطور نگام کردی. هنوز ادبیات من یه جاهایی متعجبت میکنه. چند ثانیه باید بگذره تا بتونی زبونمو ترجمه کنی. گفتم چه یونان شدی تو زندگیم. گفتی یعنی چی؟ گفتم الان دلم نمیخواد حرف بزنم. اگه یه روز نوشتمش، برات میفرستم. گفتی خب. سفت فشارم دادی تو بغلت. اونقدر سفت و اونقدر بدیهی، انگار که دوسم داری. اون شب هنوز ساعت چهار صبح نشده بود. تو اون چهار ساعت در غریزیترین و بیزاویهترین حال خودت بودی. اونقدر غریزی که فرداش یادت نمیومد. هنوزم یادت نمیاد. بهت گفتم بعد از این همه سال، حالا که تازه کرونا کمی فروکش کرده و زندگی کمی فروکش کرده اما همهچی هنوز سخته و هیچ چی داره به روال سابق برنمیگرده، تو چه یونانای. گفتم؟ نمیدونم. یادم نمیاد. با تعجب نگام کردی که داره چی میگه این. هنوزم نمیدونی یعنی چی. فک کنم یادتم نمیاد.
|
|
Comments:
Post a Comment
|