Desire knows no bounds |
|
Saturday, February 12, 2022 انگار ریسته بسته بودن تو چشمام، انگار ریسه بسته بودن تو دلم. قدیما، بچه که بودم، شبای دیر که از خونهی مامانبزرگ میخواستیم برگردیم خونه، از میدون ژاله تا قیطریه، عاشق این بودم برم دراز بکشم رو صندلی عقب ماشین، ماشین بابا، رو به سقف، و از پنجرهی عقب، بیرونو تماشا کنم. آسمونو. و چراغای خیابونو. وقتی رو پل دور میشدیم از خونهی مامانبزرگ، و من کلی وقت داشتم بخوابم تا برسیم خونه. خیلی وقتا خیابونا رو تزیین میکردن. با کاغذ کشی نه. با کاغذای براق روغنی. اون وقتا همهچی ارزون و در دسترس و رنگی و براق بود. عاشق این بودم شبا رو به سقف از زیر ریسههای رنگی و کاغذ روغنیا رد شم، چشامو تا نیمه ببندم، کلی ستاره و دونه برف رنگی بریزن تو چشمام. اون روز هم، برگشتنا، وسط جنگل یه هو سر و کلهی ریسهها پیدا شد. شروع کردن به ریختن. سرم رو به آسمون بود. ریسهها ریختن تو چشام، ریسهها ریختن تو دلم، ریختن تو دستات. ۲۰ بهمن ۱۴۰۰ - جنگل عباسآباد |
|
Comments:
Post a Comment
|