Desire knows no bounds |
|
Sunday, April 10, 2022
در سرزمین اشتباهی – دربارهی نامههای صادق هدایت در سالهای دههی بیست شمسی صادق هدایت برای دوستش که فرانسه زندگی میکرد نامههایی مینوشته. برای حسن شهید نورایی. یادآوری اینکه ۱۳۲۰ متفقین ایران را اشغال کردند، رضا شاه به جزیره موریس تبعید شد و پسرش محمدرضا جایگزینش شد. شروع اولین نامهی هدایت مال سال ۱۳۲۴ است و در آن انسداد و دشواری شروع به نوشتن را خیلی موجز بیان کرده:
عمدهی سطور نامههای هدایت دربارهی کتابهاییست که درخواست میکند و دوستش برایش با پست میفرستد. چندان هم دربارهی کتابها نیست، بیشتر تشکر است و گاهی اشارهای کوتاه. اما همین اشارهها هم گاهی جالبند. برای من جالب بودند. دربارهی هنری میلر مینویسد:
یا مثلاً سیمون دوبووار هم چندان نظرش را جلب نکرده:
گویا حسن شهید نورایی هم از رفقایشان بوده و برای همین هدایت گاهی اخبار «بچه مچهها» را هم برایش مینویسد، با همان گزیدهگویی و وسواسی که در انتخاب کلمات دارد:
این مرضی که نه در ایران حالت خوب باشد و نه دنبال هجرت باشی انگار مختص ما و زمانهی ما نیست. هدایت هشتاد سال پیش از احوال مشابهی برایمان میگوید:
اینها اما یک روی سکه است، روی دیگرش این است که پای رفتن هم ندارد. مثلا:
اقلاً ده بار همین دو خط را خواندهام. چیز خاصی هم نگفته. گفته شوق و وسیلهاش را ندارم. چطور میشود شوق فرار از تراخم و مالاریا و کثافت را نداشت؟ من میدانم که میشود، اما چگونگیاش را نمیدانم. گمانم خود هدایت هم نمیدانست. این ندانستنش بروزی دیگر هم پیدا میکند. به شکل طنز و طعنه که با لحن بهخصوص خودش جا و بیجا میخنداندم. این یکی را ببینید:
از کنایه به مهاجران بگذریم؛ دربارهی نداشتن «وسیلهی» سفر بیشتر هم توضیح میدهد، اما انگار هرچه بیشتر میگوید ماجرا گنگتر میشود. شاید خودش میدانسته حرفش شفاف نیست و دست به دامن سعدی شده. آزمودن مردی برای زناشویی. لابد خودش در این آزمون رفوزه میشده. حالا که هشتاد سال از آن روزها گذشته خیلیهای دیگرمان هم کماکان در آن آزمون ناشناخته مردود میشویم. خودش اینجا بیشتر بسط میدهد:
بعد لابلای همین ناله از وضعیت ایران، ایرانی که اسامی بامزهای برایش دارد (از «گندستان» و «مملکت گل و بول» بگیر تا میهن ششهزار ساله) ناگهان تکههایی از روزمرههای خودش میگوید که تصویرش را کامل و زمینی میکند: ویژگیاش فقط زبان تیز نیست، او لطافتی هم دارد. هدایت گویا گربهباز بوده آن هم زمانی که هنوز گربهبازی اینطور باب نبوده:
تعجب من از گربهبازی هدایت شاید بیجاست، لای همین نامهها «سه قطره خون» را خواندم و توصیفی که آنجا از ریخت و رفتار گربهها میدهد قطعا مال قلم آدمیست که بخشی از زندگیاش را وقف پیشهی شریف گربهبازی کرده:
همه جا هم ارجاعات هدایت به سعدی و حافظ نیست. اینجا در مورد تقدیر حرف میزند؛ برای منی که با «دوندگی» میانهای ندارم متقاعدکننده هم حرف میزند:
البته که میدانیم عمر این احکام کلی هدایت طولانی نیست. چند نامه جلوتر میگوید «ما هم میسوزیم و میسازیم. قسمتمان این بوده یا نبوده دیگر اهمیت ندارد. سگ بریند روی قسمت و همه چیز.» تنها کلیتی که در سراسر نامههایش ثبات دارد دلزدگی و انزجارش از وضع موجود است. وضع موجود را جایی اینطور تعریف کرده:
و اگر کلی بخواهیم بگوییم، دلزدگی و انزجارش هم عموماً اینطوریست که «به عق مینشیند»:
اما گاهی جزییاتی هم تعریف میکند و کمی بیشتر میفهمیم که این آدم در چه فضایی میزیسته و دلایل دلزدگی و تمسخرش چه چیزهایی میتوانند باشند. این یکی در مورد احمد فردید جالب است (مقالهای که حسن شهید نورایی فرستاده را میخواند):
به جز فردید، لیفش را به تن جمالزاده هم میکشد. از خلال نامهها پیداست که جمالزاده مدام از این و آن سراغش را میگیرد، میخواهد ببیندش. برای سفری از خارج برگشته اما هدایت جاخالی میدهد. انگار حوصلهاش را ندارد. جایی هم گله میکند که بعد از کلی اصرار چندتا از کتابهایش را برای جمالزاده فرستاده اما او جبران نکرده و کتابی نداده. بعدتر نامهنگاری خشکی هم انگار دارند. دربارهی یکیشان میگوید:
البته یکی-دو سال که میگذرد کمی نرمتر میشود؛ اینها مال پاییز ۱۳۲۹ است، قبل عزیمتش به فرانسه:
هدایت جا و بیجا هم از اتاقش مینالد. از گرمایش و نمور بودنش و پشههایش. البته که شکرگزاری را فراموش میکند:
هدایت همیشه هم اینقدر بامزه نیست. یا شاید هست ولی گاهی عنان از دستش درمیرود و در وصف خودش از تشبیهاتی استفاده میکند که دیگر بامزه نیستند، ترسناکند، ردی از آخر و عاقبت شومش در آنها دیده میشود. «احساس محکومیت». «آرزو میکنم که اسم خودم یادم برود.» یا مثلاً دهم مهرماه ۱۳۲۸ که اینها را نوشته:
حالا که صحبت آخر و عاقبت شومش شد بد نیست به اطلاعات ویکیپدیایی اشاره کنم؛ هدایت یک بار هم در جوانی خودکشی ناموفقی داشته. در فرانسه. قبل از سالهای دههی بیست و این نامهها. خودش را به رودخانهای میاندازد. نجاتش میدهند. گویا سرِ شکستی عاشقانه. دلیلش به کنار، اما این روزها میدانیم که این رفتار زنگ خطرست، علامت آدمیست که شاید بافت روانش بگونهایست که تمایلاتی اینچنینی دارد؛ مراقبت و درمان نیاز دارد. شاید این هالهی دور هدایت به عنوان پادشاه بلامنازع سرزمین پوچگرایان کمی هم نیاز به بازبینی داشته باشد. ناامیدی هدایت نسبت به هر اصلاحی مایوسکننده است اما جز این ترسناک هم هست؛ حالا هشتاد سال از آن دوران گذشته و انگار هیچی عوض نشده، هنوز خری میرود و خری میآید و عدهای به زندگی در این فضای قیآلود محکومیم. آدم با خودش فکر میکند شاید ما هم مثل «آزادیخواهان» باید به سرزمینهای آزاد کوچ کنیم. این را ببینید:
در همان اتاق نا راحتش اما انگار حواسش به سر و وضش است؛ مشخصاً به آن عینک معروفش که گویا مال آن طرف آب بوده:
آيا هدایت در اتاقش دماسنج داشته؟ بهرحال میدانیم اتاقیست که تابستانها زیادی گرم است و زمستانها زیادی سرد:
شکنجهی ماه رمضان هم گاهی با معضلات اتاق مخلوط میشود؛ ۱۳۲۹ این را نوشته:
این یکی اشارهاش را با پوست و استخوان درک میکنم. از نظر جسمی… تهران شرایط مناسبی برای زیست آدمیزاد ندارد. من فکر میکردم مختص این روزهاست. این روزها که تهران هوا ندارد و فضا ندارد و صرفاً ساختمانهای زشت و ماشین دارد به تعداد زیاد. وقتی هدایت میگوید «از لحاظ جسمانی» کاملاً میفهممش. سیاتیک پای راستم که گویا محصول دیسکِ لغزیدهام است یک سال تمام است که امانم را بریده. درمانهای مختلفی امتحان کردهام اما مهمترین و سادهترین درمانها در دسترسم نیست: پیادهروی و استخر. عجیب است، اما پیادهروی در تهران دیگر غیرممکن شده، مگر اینکه به ریههایی چدنی مسلح باشی. نوحهی استخر را نمیگویم. اما خلاصه اینکه حتی اگر همزیستی با رجالهها و زیرِ رجالهها را بپذیری، واقعاً خود زیست به معنی بیولوژیکش در تهران دیگر ناممکن شده. من چهار سال در «حومههای» تهران زندگی کردم، تا پیارسال که آلودگی تهران—با غلتی سنگین، تیره—از سرِ کوهها سرریز کرد به حومهی کذایی و بعد به فکر افتادم که به جای دورتری در میان کوهستانهای البرز فرار کنم؛ نکردم، عوضش برای بار هزارم به مهاجرت فکر کردم و کلافه شدم و حالا، حالا با خواندن همین نامههای هادی صداقت موقتاً کلافگیام را طنابپیچ میکنم. تمرینی عبث. هدایت هم همنظر است. در همین نامهی شمارهی ۷۶ که گدازی منحصر بفرد دارد آخرش مینویسد:
جز اینها یافتن مشروبات باکیفیت در تهران هم از قدیم کار سختی بوده، یا حداقل برای هدایت که اینطور بوده (من هم چند ماه یک بار بعد از شبهمسمومیتی دردناک با خودم عهد میکنم دیگر از ساقیهای ارمنینام عرق نخرم):
عینک که میرسد ضمن تشکر گله میکند که «زیادی لوکس» است. جز عینک پارچه هم فرستاده:
البته همه گویا به دست و دلبازی دوستش حسن شهید نورایی نیستند، مواردی بوده که هدیه را پس گرفتهاند:
لابلای نامهها گاهی با خودم میگفتم زندگی اینقدر هم نمیتواند بد باشد، هدایت شاید بیش از اندازه نقنقوست. گمانم خودش هم این را میدانست اما با هوشمندی از این اتهام جاخالی میدهد و به هر جا که حس میکند زیاد نق زده با پیچشی سریع ابعادی کیهانی و کلان به ناراحتیهایش میدهد. از کثافت و کک و کنه مینالد و بعد ناگهان اشاره میکند که همه چیز بیمعنیست، و حتی بدتر، آنهایی که خوشند همه جا خوشند، چه در شهرستانک چه در پاریس و لندن:
اینطور هم نیست که هدایت کلا فکر ترک وطن را دور انداخته باشد؛ اما گاهی مقصدهای عجیبی به ذهنش میرسد:
اشارهی به مخارج و هزینهها و کلاً بحث پول در کل نامهها جاریسیت. کارمندیست که گویا عوض ترفیع مسیر برعکس را میرود و گاهی اشاره میکند به دلیلی مواجبش حتی کمتر شده. چیز زیادی از فضای کارش نمیگوید. همانطور که چیز زیادی از بطالت و جهالتی که شبها در کافه مشغولش میشود نمیگوید. اینها البته مایهی افسوس است. منِ خواننده تشنهی خاطرات یا حتی مثل مد این روزها ممواری از هدایت هستم. اما بهرحال دغدغهی مالی همه جای نامهها هست. جایی شوخی-جدی به دوستش پیشنهاد صادرات برنج و آجیل و خشکبار به اروپا میدهد. جای دیگری میگوید شخصی پیشنهاد داده حق چاپ کل آثارش را به مبلغ ۱۲ هزار تومان ازش بخرد. هدایت درجا موافقت میکند. خبری از طرف نمیشود. چند سال قبلتر هم (۱۳۱۵) در نامهای از بمبئی به مجتبی مینوی این را نوشته:
برگردیم به رفتن یا ماندن. با اینکه دربارهی حبشه مردد است اما در مورد هلندستان نظرش قطعیست:
ماجرای نامهها کمابیش همینهاست، تا میرسد به پاییز ۱۳۲۹ که خبر میدهد شاید برای سفری به مملکت خاجپرستان بیاید:
آخرین نامه میشود نامهی شمارهی ۸۲ مربوط میشود به آذرماه ۱۳۲۹، یعنی چند ماه قبل از مرگش و در شُرف سفرش به فرانسه، در ۴۸ سالگی. سوالهایی که قبل از سفر از دوستش داشته اینها هستند:
بند آخر هم اشاره میکند به مقررات دانشگاه (البته در نامههای قبلی میگوید کارمند ادارهای است؛ ویکیپدیا میگوید اول کارمند بانک ملی بوده و بعد هم وزارت خارجه) که اگر کسی دعوت رسمی از شوراهای فرهنگی یا یونسکو داشته باشد میتواند به اسم مطالعه به مدت یک سال در خارج اقامت کند با تمام مزایا و پرداخت حقوق و غیره. اما گویا هدایت در این روش توفیقی نداشته. آشنایی قرار بوده از یونسکو برایش دعوتنامه بفرستد که نفرستاده. اما بهر حال این سفری که از آن دم میزند «به اسم معالجه» است. ولی خب قبلتر به فروش کتابهایش اشاره کرده و پس لابد پیش خودش برنامهای بلندتر از یک مرخصی دوماههی استعلاجی داشته. در آن چهار ماه نافرجامش در پاریس تلاش میکند به لندن یا ژنو برود (جمالزداه ژنو بود). هر دو ناموفق. تهش را هم که همه میدانیم. تهش میشود تقریباً چهار ماه بعد از این آخرین نامهاش به حسن شهید نورایی، در پاریس، سال ۱۳۳۰. در پاسخ آن ساعتی که جمالزاده برایش فرستاد هدایت پشت کارت ویزیتش برایش نوشته: «با یکدنیا تشکر ساعت مرحمتی توسط آقای تفضلی واصل گردید». کارت ویزیتش یک کارت لخت و عور است. هیچی رویش چاپ نشده جز اسم خودش وسط کارت. جمالزده هم گویا کارت را نگه داشته و بغل اسم هدایت نوشته: «تاریخ وفاتش ۱۰/۴/۵۱ پاریس». هدایت ۱۲۸۱ به دنیا آمد. تقریباً حوالی تولد پدربزرگم. اما نمیدانم چرا هنوز این قدر ملموس است. جدای از جوّ نوجوانانهی دور و بر اسمش هنوز میشود به او برگشت، هنوز میشود خواندش، دغدغههایش هنوز موضوعیت دارند و هنوز برطرف نشدهاند. حالِ مایی که حس میکنیم اینجا گیر کردهایم و رفتن خری و آمدن خری دیگر را تماشا میکنیم تغییر خاصی نکرده. نبرد علمای روحانی با شاهزادگان ساسانی کماکان ادامه دارد. بعضیها هم میگویند همدستند. خدا میداند. به قول خودش زندگی قیآلودیست. درمانها نیز عوض نشدهاند: همان بطالت و جهالتی که هدایت سربسته میگوید و البته کاش سرش را باز کرده بود. به قول خودش: یک خلایی است مال دیگران، ما بیخود تویش افتادهایم و دست و پا میزنیم و میخواهیم ادای آنهای دیگر را در بیاوریم. همین. Sent from my iPhone |
|
Comments:
Post a Comment
|