Desire knows no bounds |
Monday, May 2, 2022 آخر شب نشسته بودم رو مبل بزرگه، دم پنجره. داشتم سیلویا پلات میخوندم به انگلیسی. زبانم در حال سقوطه و هیچ چیز به قدر روزمرهخوانی به کارم نمیاد. پایین پام یه لیوان چای سبزه، تیبگ، و یه ظرف خرمای جنوب که روش ارده ریختهم. باقیموندهی سفر قشم. کتابو از صفحهای که باز بود برگردوندم رو پام، خم شدم لیوان چای رو برداشتم، تیبگشو درآوردم بذارم تو بشقاب زیرش، فک کردم اه، چه زشت و خیس. رو دسته کتابای پای مبل، یه زیرسیگاری گلسرخی قدیمیه، مال بابابزرگ. زیرسیگاریه بیشتر جزو دکور خونهست و وقتایی که مهمون دارم. مهمونا میان میشینن رو همین مبله پنجره رو باز میکنن سیگار میکشن. واسه علف کشیدنم از همین استفاده میکنم. خوشم میاد ازش. هزار بار هم به آقالطیف گفتهم هیچوقت اینو خالی نکن، بعضی وقتا توش یه سیگار مهمه. اما اغلب فرقی بین سیگار و سیگاری قائل نمیشه و بعضاً شده علفهای درسته رو هم ریخته دور. فک کرده سیگار مصرفشدهن. انی وی، داشتم میگفتم. چند ثانیهای به تیبگه خیره شدم بعد درش آوردم گذاشتمش تو زیرسیگاری. در واقع از قوانین زیباشناسانهی خودم تخطی کردم. فکر کردم آیداجون، طوری نمیشه، تیبگه رو بذار تو زیرسیگاری چاییتو بخور کتابتو بخون حالشو ببر. کوتاه بیا. راستشو بخوای هم، آسمون به زمین نیومد. تا ساعتها از جام تکون نخوردم و حتا هستههای خرما رو هم انداختم کنار تیبگه. پنجرهی قدی سالن رو تا ته باز کردم شال پشمی چارخونه رو پیچیدم دورم کتاب خوندم کتاب خوندم کتاب خوندم. پشه هم اومد اومد. میم نیست که نتونه تا صبح بخوابه که. اصن یه ذره ازین راحتگرفتن جدیدم، تو این چند ماه اخیر، به خاطر میمه. طمأنینه و خونسردیش به منم سرایت کرده. راستترشو بخوام بگم اینه که اگه میخواستم سختگیر و اصولگرایی باشم که بودم، نمیتونستم میم رو راه بدم تو زندگیم. اصن نمیتونستم تفاوتهای ماهویمون رو تحمل کنم. اما تمرین کردم نرم شم نرم شم نرم شم؛ بعد شروع کرد بهم خوشگذشتن. شروع کرد باهاش بهم خوشگذشتن بیش هم بهم خوشگذشتن. خوشگذشتنه خیلی واقعی و اصله. خیلی بهقاعدهست. اندازه و ابزار و همهچیش دست خودمه این اواخر، قلقشو بلد شدهم دیگه. کلاً که خوب بلدم از زندگیم لذت ببرم، علیرغم خیلی جاهای سختش؛ از اردیبهشت پارسال تا الان اما، خیلی آگاهتر و مسلطتر شدهم به خوشگذرونیهام. حالا میم هم این وسط شده کاتالیزور. شده یه دفتر مشق که گیر و گورهای مغزیم رو باهاش شروع میکنم وررفتن، ماساژ دادن، نرم شدن. تراپیستم میگه معلومه با یه دههپنجاهی سر و کار داریا. از کامنتش و از استریوتایپکردنش خندهم گرفت، درست فهمید ولی. سر و کارم افتاده به یکی که قاعده و زبانِ بازی رو بلده، و بازیکن خوبیه. باطمأنینه و سرِ صبر. عجله نداره. گشنهش نیست. لهله نمیزنه. همهی اینا باعث شده منم نرم شم. نه در مقابل اونها، نه. کلاً نرم شم. صبر داشته باشم. نَمیرم خودمو نکُشم واسه نتیجهگرایی. مسیر-محور شم. حالشو ببرم. انقد دهن خودمو با قوانین خودم صاف نکنم. مرجان یه جملهی قصار داره که شرم حضور باعث شده هیچوقت نتونم به زیون بیارمش، اما پس از اینکه خودش مدتها رو مغزم کار کرد بالاخره ملکهی ذهنم شد: «اینقد گوزِ جدی نباش.» همین رو سرلوحهی زندگیم قرار دادم و دیدم بابا، اونقدام خبری نیستا، این رو دریاب و حالشو ببر. اعتراف اینکه هیچوقت نشده بود اینهمه بیعذابوجدان خوش بگذرونم و با زندگیم حال کنم. دم مرجان و میم و ط و تیبگ و زیرسیگاری گرم.
|
Comments:
Post a Comment
|