Desire knows no bounds |
|
Thursday, May 12, 2022 انگار تا یکی بهم نگه بنویس، دیگه نمینویسم. امروز محسن گفت بنویس. گفتم حوصله ندارم درد دارم غرمه همهش پای تایپکردن که میرسم میذارم میرم. گفت همینا رو بنویس. همینا درستن دیگه. نمیدونم چی شد که اینقد تایپکردن سختم شد. نمیدونم چی شد که اصلاً پشت کامپیوتر نشستن سختم شد. میدونی، ازون روزی که یه هو ته دلم خالی شد کلاً سختم شد. بعد دیگه هر چی گذشت، درست نشد که نشد. بنویسم که چی بشه. اصن چی بنویسم. انگار همهش میترسم تا بنویسم باز طلسم خوشبختیم باطل شه و همه چی بترکه. این روزا خوبم. درد دارم. یه دلدرد مزمن یواش. ولی خوبم. درواقع خیلی خوبم. زندگیم یه جورِ آروم و یواش و درخشانی در جریانه و ازون گرد و غبار مدامِ پارسالم فاصله گرفتهم. روزها کمی ورزش میکنم کمی درس میخونم کمی کار میکنم و مهمتر از همه، بیشتر از تمام این سه چهار سال اخیر وقت دادهم به خودم، برای اولین بار. به خودم فرصت دادهم ریکاور کنم خودمو. بیترس از ددلاین. بیترس از تمومشدن وقت. به خودم زمان دادهم تا جایی که لازممه دور زندگیمو آروم کنم. دور زندگیم آروم شده. خودم آروم شدهم. آروم. آروم. آروم. چه هنوز پاشنهی آشیلمه این کلمه. هزار سال پیش بود گمونم، تراپیستم که اون سالها عباس بود هنوز، گفت خواستهت رو از زندگی در یک کلمه بگو. بیمکث گفتم آرامش. چههمه دور از ذهن بود برام دور از دسترس بود برام آرامشداشتن. که یعنی جوری زندگی کنی که دوست داری، با آدمایی زندگی کنی که دوستشون داری، یه جوری که از شبانهروزت لذت ببری. که روزهای تاریکت رو هم بتونی از سر بگذرونی. که زورت برسه یه نوری یه چراغی یه شعلهی کوچیکی ته دلت روشن نگه داری، همیشه. و چه عجیب. الان که دارم اینا رو مینویسم، میبینم چه دارم آرزوی اون سالهامو زندگی میکنم. چه تمام این مدت، ازون نور ضعیف ته دلم ناامید نشدم هیچوقت. اصن میدونی چیه؟ من آدمِ ناامیدی نیستم. هزار بارم زمین بخورم، باز دنکیشوتوار میدونم بلند میشم راه میفتم بالاخره. ته روزای تاریکم همیشه یه بارقهی نور از یه گوشهای میتابه. بلند میشم راه میفتم بالاخره. همین این، همین اِشراف داشتن به امروزم، انگار بهم پروتئین تزریق میکنه. جون میگیرم واسه لبخندزدن واسه چیدن رنگها کنار هم واسه هارمونی ساختن واسه قشنگبودن واسه ساختنِ ترکیبهای مطبوع و دلپذیر. از کار گرفته تا زندگی. اصلاً اینقدر که قشنگی و مطبوعی برام مهمه، خودش شده یه مهارت. خودش شده بلدبودن چیزی که به نظر ساده میاد، اما زندگی کردنش اونقدرهام ساده نیست. باید مدام تمرین کنی که ترکیب و تناسب و انعطافت رو از دست ندی. من؟ من عاشق این تمرینم. برای به دستآوردنش هزارجور هزینه میکنم و هیچی اینهمه برام نیارزیده. راستشو بخوای همیشه سعی کردم جوری زندگی کنم که به دردسرش بیارزه. راستتر اینکه جوری زندگی کردهم که ارزیده. که ارزششو داشته. حالا؟ حالا دارم ریکاور میکنم. پرم از ایده و سوژه و رنگ جدید. خودمو تحت فشار نمیذارم اما. برای اولین باره که دارم خودمو تحت فشار خودم و جو-دهی اطرافیانم و فشار زمانی نمیذارم و مطمئنم میارزه. به خاطر دلدردم شام رو زود میخورم. خیلی زود. بعدش یه مشت قرص. بعد فکر میکنم امشب دلم میخواد فیلم آپارتمان رو ببینم (اون فرانسویه). دلم تماشای اون صحنهی رقص مونیکا بلوچی رو میخواد. میرم سراغ تورنت. فیلم رو میذارم دانلود شه. از کافه پراگ یه اسلایس براونی فاج شکلات سفارش میدم یه اسلایس کرامبل گردو دارچین و یه قوطی هم گرانولای کرنبری. امشب دلم میخواد فیلم آپارتمان رو ببینم با چای بابونه و براونی کافه پراگ. یه برگ بادرنجبویه از گلدونی که میم برام آورده جدا میکنم میندازم تو فنجون دمنوش. عطرشو دوست دارم. بیش ازون، بوش خوشحالم میکنه. یاد این میفتم که رفته یه ساقه گیاه از باغچهی حیاطش درآورده کاشته تو ازین گلدون قدیمیا آورده برام. که بوش کنم. حالا بوش خوشحالم میکنه. شمع روشن میکنه ته چشمام. فردا چای صبحم رو با کرامبل گردو دارچین میخورم و یه کم درس میخونم و حوالی بعدازظهر هم گرانولای کرنبری با ماست یونانی. تا اینجای زندگیو بلدم. |
|
Comments:
منو بردی پای سرمشق نوشتن
Post a Comment
|