Desire knows no bounds |
|
Wednesday, May 18, 2022 پیغام داد نزدیکای خونهتم. یه قهوه بهم میدی؟ گفتم آره، قهوه با چیز کیک باتر اسکاچ حتا. «قهوه میخوری؟ نشستیم و سر حرف را باز کردیم. برنامههایمان را گذاشتیم وسط، نکتهبهنکته، ریز و درشت رابطههای موازیمان را مرور کردیم: تعطیلات، و دیگر موقعیتهای ازیادنرفتنی، دورههای درگیریاش با دیسک کمر، با آنفلوآنزا. گفتوگویی طولانی و آزاردهنده بود. تبادل دقیق اطلاعات، تاریخهایی که با هم جور در نمیآمد پرده از معما برداشت، کابوسی را که داشتم ناآگاهانه زندگی میکردم از بین برد. فهمیدیم که هر دو بازماندههای یک فاجعهایم، و در آخر، احساس میکردیم شریک جرمایم. هر چیزی که بر ملا میشد، ویرانگر بود. بااینحال و گرچه زندگیام جلوِ چشمم از هم پاشیده میشد، حس کردم انگار سرانجام تا سطح آب بالا آمدهام و دارم نفس میکشم. خورشید رو به غروب میرفت و گرسنه بودیم، و وقتی حرف دیگری نماند، با هم رفتیم غذا خوردیم.» گفت بریم سوئیسی شام بخوریم؟ گفتم نه، خستهم، نخوابیدهم اصلاً. گفت پس یه شب دیگه. قهوهی سومش رو نیمخورده گذاشت. پاشد رفت دم کتابخونه. وایستاد به تماشای کتابها. یکی دو تا رو کشید بیرون و اولِ کتابا رو نگاه کرد، دستخط خودشو. گفت یادته؟ یادم بود. گفت تا حالا ندیده بودم کتابخونهت اینقد نامرتب باشه. دیگه بر اساس محل تولد نویسنده نمیچینیشون؟ گفتم آره، خیلی وقته مرتبشون نکردهم. حوصله ندارم. گفت مرتب کنم برات؟ گفتم نه. گفتم یه عالمه کتاب هم اونوره. همه رو باید یه روز سر فرصت بچینم سر جاهاشون. جوری که بهش بر نخوره یه نگاه انداختم به ساعتم. دیروقت بود. قسمت داخل «گیومه» از کتاب پاتوقها، نوشتهی جومپا لاهیری، ترجمهی امیرمهدی حقیقت، نشر چشمه |
|
Comments:
Post a Comment
|