Desire knows no bounds |
|
Sunday, July 3, 2022 ازینکه میتونستیم با هم ۴۸ ساعت بیوقفه تو تخت باشیم خوشم میومد. ازینکه ساعت خواب و غذامون ربطی به دنیای بیرون نداشت. به خودمون ربط داشت. ازین که بلد بود یه کاری کنه منِ بدخواب ساعتها تو بغلش خوابم ببره خوشم میومد. آخه چه جوری میتونستی اونهمه سبک و خوشخواب و خوشخنده و خوشاخلاق باشی لعنتی. یه بار نشد غلت بزنم طرفت، با لبخند نکشیم طرف خودت. یه بار نشد رومو کنم اونور بخوام بخوابم، بازوی راستتو از زیر سرم رد نکنی نکشیم تو بغلت. دستت درد میگیره بابا. با لبخند و صدای بم یواشت قاطعانه میگفتی نمیگیره. دقیقاً هر بار. بعد من یواشیواش یاد گرفتم باهات خوشخواب بشم. دیگه قرصای خوابم ترک شد که شد. باورت میشه؟ یاد گرفتم باهات خوشاخلاق بشم. قهر و ادا اصولام ترک شد که شد. یاد گرفتی ازم که حرف بزنی جای اینکه نگه داری تو دلت. کیف دو عالمو کردیم با هم، با حرفزدن. با اون اولین شبی که «حضوری» باهام حرف زدی. که یاد گرفتی یادم بگیری. کیف دو عالمو کردم از باهوشیت از کِر کردنت از براتمهمبودنم. یواشیواش باهات با خودم خوب شدم. باهام آشتی کردم. شروع کردم از خودمبودن باهات ابایی نداشتن. با تنم آشتی کردم. باورت میشه منی که «تن» اینقد برام حلشده بود، با تو شروع کردم با تنم با تنت با ملافهها با ساعتها غلتیدن و تماشاکردن و تماشاشدن و گرهخوردن لای همدیگه آشتی کردن؟ باورت میشه اون روز از فرط لذتی که برده بودم نمیتونستم بطری آبو تو دستم نگه دارم؟ یادته آب ریختی تو مشتت گرفتی جلوی دهنم آب بخورم مث گربه از تو دستت، که از تشنگی تلف نشم؟ باورت میشه هر بار بیدار شدیم یه وقت دیگه از روز بود، یه جهان دیگهای از شب؟ برا من که به زعمِ خودم همهچیو تا ته تجربه کرده بودم، این مدل بودنم با تو، این بیپیرایه و بیاغراق و بیبزک بودنمون با هم اولین بارم بود. اولین بارم بود اینجوری خودخواسته خودم رو کامل در اختیار دیگری قرار میدادم. اولین بارم بود دیگری رو اینجوری کامل، ذره به ذره در نهایت لذت میچشیدم. لیترالی شروع کردم به چشیدنت. فکر کنم اونی که با هم داشتیم ساعتها و روزها، اسمش سکس نبود، عشقبازی هم نبود حتا، چشیدن دیگری بود، به نیش کشیدن، به چشم کشیدن، نوشیدن، یه چیزی شبیه اینا بود، نمیدونم. باید یه واژهای باشه که با همآغوشیهای دیگه فرق داشته باشه اسمش. یه چیزی شبیه حس اون ثانیههایی که زاناکس یا زولپیدم روت اثر میکنن. دقیقاً همون. همون میشد حال من با تن تو. بیقید. بیبند. بیمرز. بیحساب. بیزمان. بیمکان. یه بار که تازه یاد گرفته بودی حرف بزنی، گفتی اینجا با تو نه تنها آرومترینم، که امنم. که جام امنه. که خیالم امنه. همهمون بلدیم ازین حرفا بزنیما، میدونم. ولی تو بلد نبودی. یاد گرفتی واقعی بگی. بلد نبودی حرفای قشنگ بزنی به آدم، چه برسه به الکی. بعد برای اولین بار باورم شد دوسم داری. باورم شد تو هم به اندازهی من داره بهت خوش میگذره. همهش نگران بودم نکنه با این دختره که انگار از یه سیارهی دیگه نازل شده تا آخر بخوای مث یه موجود فضایی رفتار کنی. ولی اون روز، اون روز و شب قبلش، موجود فضاییه رو یه جوری بغل کردی یه جوری بوسیدیش که انگار باورش کردی. که انگار به رسمیت شناختی بودنشو تو زندگیت. میخوام بگم وقتی به این سه تا فنجون شیاردار کاپوچینو نگاه میکنم، قرمز و سفید و سرمهای، مال اون مغازههه توی تنکابن، دلم غنج میره برات. برای اینهمه قشنگبودنت، باهوشبودنت، زبونمو یاد گرفتنت، ابایی ازینکه که بلد نباشی اما یاد بگیری و اجراش کنی نداشتنت. همزمان هم شجاعت میخواد هم ظرافت، هم یه ایگوی نرم و منعطف که نمیزنه آدمو له کنه به هر قیمتی. کاش بیدار نمیشدم ازین خواب قشنگمون. دیدی که چقد میتونیم بیوقفه بخوابیم با هم؟ همون. |
|
Comments:
Post a Comment
|