Desire knows no bounds |
|
Saturday, August 6, 2022 «و بوسهات چه متنِ مفصلی بود» بار اول روی تخت خودم بود، خونهی من، وسط ۴ ساعت بالایی و بیخبری، اون وقتایی که هنوز خیلی نمیشناختمت و بلدت نبودم. اما اون شب، از ساعت ۱۲ شب تا ۴ صبح، همهچی اونقدر با باقی وقتات فرق داشت که انگار رفته باشیم تو یه پرانتز. که انگار برای اولین بار بخوام باور کنم چه میخوای منو، چه دوستم داری. فرداش چیزی یادت نمیومد. خیالم راحت شد. بار دوم، ویلای تو بود، شمال. ازون عصر عجیب برگشته بودیم و خسته بودیم و بالا بودیم و پیچیده بودیم به هم، دمدمای غروب، بارون و بخاری و تاریکی و تنت، که برای اولین بار باهات دوستداشتنمت به اوج لذتش رسید. که دیگه فیزیکای در کار نبود، مغزم داشت کل موجودیت تو رو به مثابه یک لذت ناشناخته میبلعید. اون شب با خودم فکر کردم چه دوستش دارم. چه دوستت داشتم. اون لحظه، یه لحظهی عمیق، غلیظ، و ترسناک بود. انگار به محض دوستداشتنت شروع کنم به آسیبپذیرشدن. اهمیتی نداشت. توی اون غروب بارونی شمال، توی اون تاریکی مطلق، میان اون همه تن و هیجان و تندادنها، چه عمیق و آروم دوستت داشتم. چه عجیب. بار سوم رو کاناپه نارنجیه بود، خونهی من. غروب بود و موسیقی و هوای مطبوع و بارونی که میبارید توی حیاط. تو یه تنگ بلور شمع روشن کرده بودیم، سفید و قرمز. یه کبریت بلند نیمسوز داشت روی لبهی شمع به آرومی میسوخت. قلبم داشت به آرومی میتپید و شعلهور میشد. با خودم فکر کردم چه بیرون از این آغوش، چه بیرون از مرزهای تنت دوستت دارم. دمدمای صبح، بارون وحشیانهتر شد و یک ریمیکس از اذان مؤذنزادهی اردبیلی قاطی موزیکها شروع کرد به پخش شدن. قبلش، دقایق طولانی، همدیگه رو بوسیده بودیم زیر بارون، خیس و بیوقفه. اون شب، به طرز غریبی دوستت داشتم. آسیبپذیر نبودم. بودم. اهمیتی نداشت. دوستداشتنمت رو باور کردم. بار چهارم، جاجرود بودیم. خسته و مهآلود بعد از ۴۸ ساعت دیوانهوار. من سردم بود و روی یک مبل کوچیک مچاله شده بودم تا ترافیک سبک شه و برگردیم خونه. اومدی بغلم کردی. گیج نبودم مست نبودم بالا نبودم هیچ چیز نبودم جز این که جوری در آغوشت جا گرفتم که انگار برای اولین بار به تمامی دوستت داشتم. اولین بار نبود. رد بهارخواب روز قبل هنوز روی تنم بود. اون لحظه ساعتها طول کشید. انگار عضوی از تنت شده باشم. بار آخر، همینجا بودیم باز، روی تخت، خونهی من. ساعتها و ساعتها بیوقفه با هم خوابیده بودیم بیدار مونده بودیم فیلم دیده بودیم غذا خورده بودیم حرف زده بودیم حرف زده بودیم حرف زده بودیم، برهنه، بیپرده، بیهم، گرهخورده به هم. اواسط شب اما، بلند شده بودم شمع روشن کرده بودم شجریان گذاشته بودم یه سیگاری از پایین تخت آتیش کرده بودم نشسته بودم روی تنت. بعد؟ بعد زمان اونقدر کش اومده بود و همهی رنگها اونقدر به هم آمیخته بود که فقط یک جمله رو به خاطر دارم. پرسیده بودی مطمئنی؟ گفته بودم مطمئنم. برای اولین بار بهم اعتماد کردی و برای اولین بار باور کردم دوستم داری. جذب شدیم در هم. مرز بین تنهامون از بین رفته بود. اون دقایق عجیب، هر دو جدا جدا خیال کرده بودیم داریم سکته میکنیم، داریم میمیریم از فرط لذت، و بعد هر دو، پیچیده به هم، بیهوش شده بودیم تا دقایقی. از حال نه، بیهوش. سه چهار ربع بعد، به هوش که اومدیم، هر دو جدا جدا از زنده موندمون تعجب کردیم. مگه میشد؟ شده بود. عجیبترین تجربهی تنانهم بعد از هزار بار عجیبترین و بهترینها. فکر کردم چه دوستت دارم. گفتی چه کامل دوستم داری. نیومده بودم اینا رو بنویسم. اومده بودم از تمام شبها و روزها و ساعتهایی بگم که دستت رو خیمه میکنی زیر سرت، مماس میشی با لبهام، و ساعتها ساعتها ساعتها ریز و بیوقفه میبوسیم. اومده بودم ازون شبی بگم که داشت خوابم میبرد و حواسم بود میان بوسههات داره خوابم میبره و حواست بود میان بوسههات خوابم برده و ساعتها بوسیده بودیم و نگاهم کرده بود، من؟ خواب. اومده بودم بنویسم نمیدونم کجا خوندهم اینو که «بوسهات چه متنِ مفصلی بود» و اومده بودم بنویسم چه رسم خوبی شده این ساعتها بوسههای طولانیمون، این مماس بر هم بودنها و این حرفزدنها و این همهکسِتو شدنهام. بعد اما دلم خواست دونه دونه به خاطر بیارم اون پنج بار غریبی رو که مغزم، فارغ از تنم، ارگاسم روحی عجیبی رو تجربه کرد. انگار تنم شروع کنه دوستداشتنت رو از لغت ترجمه کنه به غریزه، به تن، به اوج لذت. انگار بین ارگاسمهای زندگیم، این یکی مدرک دکترای آکادمیک گرفته باشه. مطمئنم تجربهی تنم نبود. ترجمهی مغزم بود به زبان تن. چه کامل دوستت داشتم. و خب، حالا بعداً شاید یه روز برات نوشتم که «و بوسهات چه متنِ مفصلی بود». |
|
Comments:
Post a Comment
|