Desire knows no bounds |
Monday, September 15, 2025 گفته بودم چه عاشق ایمیلهاییام که میاد به میلباکس کارپهم؟ تمام نامههای کارپه شخصیان. شخصی و اسکاتلندی. یه عالمه آدم و یه عالمهتر خاطره، از روزی که جیمیل اختراع شد. و حتی قبل از اون، چون ایمیلهای یاهوم رو هم ایمپورت کردم اینتو. آرشیو زندگی من و خیلیهامون، از سال ۲۰۰۲ تا الان! تو این فاصله خیلی آدما اومدن. تعداد کمتری رفتن هم. اما میتونه به راحتی ادعا کنم «آدمای ایمیل کارپه»م هستن هنوز.هستن تو زندگیم. بعضیاشون فولدر دارن واسه خودشون. بعضیاشون لیبل اختصاصی و رنگی. من؟ من هر بار یه ایمیل میاد که لیبل داره، یه چراغ ته دلم روشن میشه. این آدمِ منه. این آدم بخشی از زندگی من، جهان من، و خاطرهی منه. برام نوشته بود... براش نوشتم: ایمیلتو که خوندم میدونی یاد چی افتادم؟ متوجهم داری چی میگیا، ولی در عین حال یاد اون جملهی ویرجینیا وولف افتادم که «هنر نسخهی دومِ جهانِ واقعی نیست. از آن نکبت همان یک نسخه کافیست.» لذا آنچنان مخالفتی با تصویرها و قصههای خوشآبورنگ ندارم راستش. به یه خرده رؤیا و فانتزی احتیاج داره این زندگی تاریک. هر بار یه عکس قریهطور میذارم، یاد این میفتم که همین عکس که کاملاً واقعیه و دارم به چشم میبینم واقعیبودنش رو، چه وقتی میاد تو اینستاگرام زیادی رؤیایی میشه. فکر کردم چرا؟ و متوجه شدم به جز عکس، تصویر دومی که من توی کپشن برای مخاطب میسازم و تصویر سومی که تمام این سالها از خودم و از لایفاستایلم و از اونچه تو سرم میگذره ساختهم برای مخاطب، هر سه دست به دست هم میدن و تصویر چهارمی رو میسازن که اغراقشدهتر از منظور منه. اغراقشدهتر از حس منه. چه تو خوشی، چه تو ناخوشی. حالا اما امشب که ایمیلت رو خوندم، خوشم اومد از اونجا که گفتی «به جز تو که مثال نقض تصویرهای رمانتیسایز شدهای. تویی که در لحظههای کوتاهی که بدنم در تو غرق شد تازه فهمیدم چقدر از تصویرت بهتری و باز هم بیشتر.» انگار بالاخره یه نفر اومده میگه تو فیک نیستی، واقعیای. و اونجا که «هنوز هم ترس از نفهمیدن تصویر یا ترس از نگاهت به روزمرگی و غرزدن بچگانه من که از منظره خسته شدم و میخوام برم هتل. ترس در این عمق؟ ترس در این سن؟ ترس. ترس. ترس از زندگی قشنگی که لابلای کلمههات جریان داره؟ لعنت به این ترس. ولی از زیر این ترس دوستت دارم. یواشکی و بدون ترس.» چیزی که توجهمو جلب کرد این بود که اونجا که هتل واسه تو «هتل»ه، سیفزونه، بلدیش، زندگی روزمره با تمام منبودنهامِ توش هم برای من «هتل»ه. از تمام قسمتهای جدی و بورینگ زندگیم پناه میبرم به این، که حالا یه خرده هم سقف و دیوارهاش کمه! لذا حد وسطش میشه اینکه هر وقت تو از اون بیرون خسته شدی، نترس، برگرد تو هتل. منم هر وقت حوصلهم تو هتل سر رفت میام بیرون، میام تو روزمرههام. مشکل فقط اینه که تو توی روزمرههامی. کجا گریزم! |
Comments:
Post a Comment
|