Desire knows no bounds




Wednesday, September 17, 2025

بی‌قراری تحمل‌ناپذیر سابینا [ + ]

۱ 
در آخرین رویای «ترزا» نامه‌ای خلاصه و تایپ‌شده به «توما» می‌رسد و او را به فرودگاه شهر مجاور فرا می‌خواند. دعوتی به قربان‌گاه. توما اما در انتهای رویا و پس از تیرباران، به خرگوش کوچکی تبدیل می‌شود که در دست‌های خوشحال ترزا آرام می‌گیرد: ترزا موفق شده است برای همیشه توما را تحت مالکیت تام خودش در بیاورد. فصل آخر کتاب «بار هستی» آقای کوندرا اما در اصل شرح جزییات مرگ غم‌انگیز «کارنین»، سگ ترزاست. یگانه‌موجود زنده‌ای در کتاب که ترزا بالاخره می‌تواند رابطه‌ای امن و عاشقانه با او برقرار کند. کمی‌قبل‌تر و در همان فصل، آقای کوندرا سال‌های آخر زندگی توما و ترزا را با لحن «به خوبی و خوشی تا آخر عمر با هم زندگی کردند» برای‌مان تصویر می‌کند. سال‌های پایانی زندگی‌شان، قبل از این که طی یک تصادف، در زیر چرخ‌های کامیون له بشوند. این «له‌»شدن را هم یک جور تاکیدی‌ای می‌گوید. در صفحه‌های پایانی فصل ماقبل آخر هم، از سرنوشت غم‌انگیز «فرانز» می‌گوید. که چه‌طور قربانی یک اخاذی خیابانی شد و بعد از مرگ، بالاخره تحت تصاحب کامل زنش «ماری کلود» قرار گرفت. آقای کوندرا شخصیت‌هایش را از یک «حرکت ساده‌ی دست»، از چیزهایی کوچک می‌تراشد و پروبال می‌دهد و به سرانجام می‌رساندشان. از میان چهار شخصیت اصلی کتاب، تنها «سابینا»ست که در غبار گم می‌شود. آخرین حضور سابینا ۴۴ صفحه مانده به پایان کتاب، جایی‌ست که کماکان دارد از بوهم دور و دورتر می‌شود. از زادگاهش. و افعالی که آقای کوندرا برای او استفاده می‌کند، کماکان مضارع است. شبیه به یک قهرمان وسترن که رو به غروب، در افق گم می‌شود.
۲
آدم حق دارد از خودش بپرسد که چرا. چرا تنها سابیناست که تمام‌شدنش، مرگش در کتاب نیست. «بار هستی» را اگر خوب خوانده باشید می‌توانید قسم بخورید که عزیزترین شخصیت داستان برای نویسنده همین خانم سابیناست. یک مقداری هم که تجربه‌ی زیسته داشته باشید می‌بینید که اصولن سابینا یکی از به‌یادماندنی‌ترین و جالب‌ترین کاراکترهای خلق‌شده در دنیای ادبیات است. جوری که دنباله‌رو دارد در دنیای بیرون از کتاب. جوری که آدم سابینا و سابینانماهای زیادی را دور و بر خودش می‌بیند. با خودم خیال می‌کنم آقای کوندرا لابد دلش نیامده تمام‌شدن سابینا را تعریف کند. مثلاً این که چه طور در همان «خلوت انس» خواسته‌اش، در تنهایی، پیر شده و چروک شده و دار فانی را وداع گفته. انگار خواسته یک ابدیتی بسازد برای این یکی شخصیت کتابش. جوری که بتوانیم همیشه سابینا را با همان آخرین تصویرش، وقتی فرانز را ترک کرده بود، درست همان وقتی که فرانز از زن و زندگی‌اش بریده بود تا به او بپیوندد، به یاد بیاوریم. همان جایی که سابینا وحشت کرده بود از قرار گرفتنش کنار کسی. که ترسیده بود لابد از یک‌جاماندن و کوله‌اش را بسته بود و رفته بود.
۳
فرض کنید این نوشته صرفاً یک سیخونکی بشود برای این که  کتاب آقای کوندرا را دوباره بخوانید. سرهرمس کلاهش را بالا خواهد انداخت. یک خاصیتی دارد این «بار هستی» که آدم هر بار که آن را دستش می‌گیرد، یک جاهای متفاوتی از کتاب را زیرشان خط می‌کشد. دیده‌ام که می‌گویم. هربار خودت را به یکی از آدم‌های قصه نزدیک‌تر می‌بینی. بعد دورتر می‌ایستی و می‌بینی که قضیه از آن‌جا آب می‌خورد که آقای کوندرا انگار انتهای هر شخصیت را در دیگری قرار داده. جوری که می‌شود زن باشی و خودت را در توما ببینی. مرد باشی و ترزا باشی. فراجنسیتی‌طور. و جوری این‌کار را کرده که در طول داستان، خط مرزی بین‌شان کم‌رنگ و پررنگ می‌شود. لیز می‌خورند از هم و به هم. چهارگوشه‌ی یک دنیای کاملی را می‌سازند. که مثلاً شما بتوانی زن‌ها/آدم‌های عالم را با کمی اغماض تقسیم کنی به دسته‌ی سابیناها و ترزاها. مرد/آدم‌ها را هم به فرانزها و توماها. می‌خواهم بگویم ژانرساختن باید یک چیزی در همین مایه‌ها باشد. با این فرق که آدم است دیگر، تغییر می‌کند. یک روز یک جا سابینایی، پس‌فردا ترزا. پارسال را به تومابودن سپری کردی و امسال را فرانزی برای خودت.
۴
شاید خوب یادتان نیاید؛ سابینا قهرمان مبارزه با «کیچ» بود، دوشادوش توما.  این دوشادوشی، این شباهت‌شان آدم را به این صرافت می‌انداخت که اصلاً سابینا و توما پاره‌های یک تن بودند. دو سوی یک «آینه». انگار که یکی بوده که جاده را می‌پیموده، سال‌ها. بعد از یک جایی، از یک راهی‌که از جاده جدا می‌شده، دو تکه شده. سابینا راه را ادامه داده و توما پیچیده. سابینا به سبکی‌اش ادامه داده و توما سنگینی را اتخاذ کرده. سابینا، کاراکتر بی‌مرگ کتاب، وصیت کرده سوزانده شود و خاکسترش در باد پخش شود و توما، زیر چرخ‌های یک کامیون «له» شده، همراه ترزا. برای همین است که می‌گویم برای شناختن سابینا باید توما را دقیق خواند. اصولاً هم یک کمی عجیب است که آدم بخواهد از «زن» حرف بزند بدون آن که از «مرد» سخن بگوید. حرف‌زدن از هرکدام‌شان به‌تنهایی، از جنسیت تهی‌شان می‌کند. می‌شوند «آدم». مقابل هم، کنار هم و در «رابطه» است که آدم می‌شود زن، می‌شود مرد. و آقای کوندرا همیشه انگار دارد از رابطه‌ها می‌گوید. حتا آن‌وقت‌هایی که مستقیم از سیاست حرف می‌زند، از کمونیسم حرف می‌زند، می‌شود ته حرفش را گرفت و رفت و رسید به یک جایی که حرف از آدم‌هاست، از آدم‌هایی که در رابطه با هم شده‌اند زن و مرد.
۵
کوندرا نه‌تنها راه را برای آنالیز روانی شخصیت‌هایش باز گذاشته که خودش همیشه پیش‌قدم شده است. همین است که به‌نظرم می‌شود بدون این که آدم دچار دغدغه‌ی اخلاقیات بشود، بشیند به کنکاش در آدم‌های قصه. می‌گوید مبارزه‌ی سابینا با کمونیسم اصلاً از زیبایی‌شناسی شروع شده بود. امری اخلاقی نبود لزومن. بعد هم کم‌کم گسترده شده بود به مبارزه با توافق در مورد هستی انسان. سابینا کمونیسم و همه‌ی ملحقاتش را «زشت» می‌دید. یک‌پارچگی و یک‌دستی را هم. همین بود که مدام دلش می‌خواست از «صف» بیرون بزند. خیانت کند. به کشورش، به مرد و مردهایش، به آرمان‌ها، به خودش. سابینا مصداق «بی‌قراری» بود. تجسم فقدن کامل «بار». اما این سبکی مطلق از آدم موجودی نیمه واقعی می‌سازد که حرکاتش در یک افق گسترده به آزادی و درنهایت بی‌معنایی مطلق میل می‌کند. آقای کوندرا استاد این‌جور تناقض‌هاست.
۶
سابینا در یک محور مقایسه‌ای دیگر مقابل فرانز قرار می‌گیرد. فرانز اعتقاد داشت به زندگی در یک خانه‌ی شیشه‌ای. جوری که سرچشمه‌ی دروغ و دورویی را در تفکیک زندگی خصوصی و عمومی می‌دید. جایی که هیچ‌چیز بر هیچ‌کس پوشیده نیست. رهایی و خلاصی‌اش را در این عدم وجود فضای خصوصی می‌دید. سابینا اما به «خلوت انس» معتقد بود. که هرکس که خلوت انس‌ش را از دست بدهد همه‌چیزش را باخته و کسی که آگاهانه از آن چشم‌پوشی کند غولی بیش نیست. سابینا آدم حریم است. حریم‌شخصی. حریم شخصی حداکثری. آن‌قدر وسیع که کل زندگی‌اش را در بر بگیرد. که جایی برای هیچ آدم دیگری در آن نباشد. سابینا تجسم پیشی‌گرفتن است. ترزا برای مبارزه با غم بی‌وفایی معشوق تنها صبر به کارش می‌آید. تا توما پیر شود. سابینا اما برای مبارزه برای هر نوع غمی، هر نوع دل‌بریدگی‌ای، اول خودش می‌برد و می‌رود و فرار می‌کند. سرنوشت سابینای کتاب همین است که محو شدن است. در تنهایی خودش. بی‌آدم‌ها.
۷
داشتم فکر می‌کردم شیفته‌ی سابیناها و توماها شدن سهل‌ترین کار دنیاست. تحمل این شیفتگی اما شدنی نیست. ماندگاری ندارد. آدم را پیر و حیف و حرام می‌کند. روزگار غم‌انگیز ترزا روایت همین نشدنی‌بودن است. باید کنارشان بود. دوست‌شان بود صرفن. همان‌جوری که خودشان با هم بودند. با دیدارهای‌شان. ماندگار بودند. عاشقی با امثال سابینا و توما یعنی عدم انسجام. یعنی ناامنی مدام. به قول فرانز، در فقدان وفا و وفاداری، وحدت از دست می‌رود و زندگی به شکل هزاران احساس ناپایدار در می‌آید. ناپایداری هم که همان بی‌قراری خودمان است.

*

آقای یوسا در «عیشِ مدام»اش وقتی دارد از تاثیرِ شخصیت‌های داستانی روی خودش می‌گوید، همان صفحه‌های اولِ کتاب- وقتی هنوز کیسه‌ی شورِ بی‌پایانش را برای‌مان نگشوده، وقتی هنوز دستِ ما را نگرفته و با وصفِ عیش‌ای که داشته با اِما بوواریِ آقای فلوبر، ما را شریکِ نصف و چه‌بسا هفتاددرصدِ عیشِ مربوطه نکرده- از برتریِ ناگزیرِ شخصیتِ داستانی بر شخصیتِ واقعی می‌گوید که چه‌طور گذرِ زمان بر او بی‌تاثیر است. که هربار با گشودنِ کتاب می‌توانیم او را رنگ‌نباخته به زنده‌گی برگردانیم.

این طوری است که سرهرمس خیال می‌کند با خودش که هر آدمی باید یک روزی بردارد کتابی، چیزی بنویسد از روی دستِ آقای یوسا، درباره‌ی شخصیتی از کتابی، فیلمی، که دوستش داشته، خیلی دوستش داشته. بعد حواسش باشد که آقای یوسا چه‌طور عیش‌اش را تقسیم کرده بینِ نوشتن از خودش، نوشتن از خانم بوواری، از آقای فلوبر و از باقی آینده‌گانی که روی شانه‌های آقای فلوبر و مادام‌بوواری‌اش ایستاده‌اند.


لابد یک روز هم سرهرمس حوالی هشتِ صبحِ روزی که این‌قدر منقطع نباشد روالِ زنده‌گی، روالِ نوشتن، شروع می‌کند به نوشتن کتابی که سرتاسرش درباره‌ی «سابینا»ی بارِ هستیِ آقای کوندرا باشد. اسمش را هم گاس که بگذارد عیشِ مدام‌تر، یا چه می‌دانم، بگذارد سایه‌های بلندِ باد. بعد یک فصلش را کلن اختصاص بدهد به خانمِ Lena Olin، سابینای بارِ هستیِ آقای کافمن. شاید هم چند فصل. جوری که مثلن بشود یک فصلِ کامل با طیبِ خاطر نشست و نوشت درباره‌ی کلوزآپِ این خانم، وقتی در آخرین حضورش در فیلم، داشت نامه‌ی خبرِ مردنِ توما و ترزا را می‌خواند. بعد یک فصلش هم کلن درباره‌ی آن سکانسِ آخرینِ عشق‌بازیِ سابینا و توما باشد لطفن. جوری که سرهرمس بشیند پلانِ این دو تا آدم را روی تخت بکشد، بعد
دیالوگ‌های خانم سابینا در بابِ رفتن و کندن و جواب‌های سرخوش و پوچ‌وارانه‌ی توما را بگذارد کنار نحوه‌ی قرارگیری این دو روی تخت، نسبت‌شان به هم، به تن‌های هم، لبخند‌های توما، سرخوشیِ سابینا از ایده‌ی رفتنش به آمریکا و بالش‌ها و ملافه‌ها. دو فصلش را معطوف کند به آن سکانسی که ترزا رفته بود خانه‌ی سابینا برای عکاسی از برهنه‌ی سابینا. بعد خب طبعن سرهرمس امیدوار است آن روز جنبش سبز به جایی رسیده باشد که آدم بتواند دو کلام سرِ دلِ راحت درباره‌ی آن‌جور درازکشیدنِ سرتاپابرهنه‌ی سابینا روی زمین، آن جوری که سرش را بالا آورده بود و به دوربین خیره شده بود، بی‌پرواییِ مثال‌زدنی‌اش در برهنه‌شدن، و نهایتن تمامِ پروسه‌ای که در این سکانسِ درخشان طی شد تا عاقبت ترزا بیاید کنارِ سابینا دراز بکشد، با خواننده‌اش حرف بزند.

فصلِ آخر را اما سرهرمس به یقین درباره‌ی انهدامی خواهد نوشت که ذره‌ذره‌ی زنده‌گیِ سابینا را در بر گرفته بود. درباره‌ی این مدام ازدست‌دادن‌هایش، گریختن‌هایش خواهد نوشت. قول. از زمینی خواهد نوشت که که با تمامِ سنگینی‌اش منشأِ حیاتِ سابینا بود اما با هر گامش آن را آن طور از زیرِ پایش کنار می‌زد. سابینا روی زمین روی خلأ راه می‌رفت و این چیز عجیبی است که توضیحِ بیشتری می‌خواهد طبعن. شاید سرهرمس برای این فصلِ آخر یک ضمیمه‌ی طولانی هم نوشت که اصلن درباره‌ی همین خرامانی گام‌های سابینا بود. بعد لابد سرهرمس یادش خواهد ماند که چه طور این‌ را بردارد ربط بدهد به کسی، جایی.

فصلِ آخر را سرهرمس نخواهد نوشت مگر این که در آن تاکید کند روی تنها چیزی از دارِ دنیا که سابینا از دستش نداد، برعکس، با میل و رغبت نگاهش داشت. از کلاهِ سابینا. که به درستی روی جلدِ اکثر چاپ‌های فرانسه و انگلیسی‌زبانِ کتابِ آقای کوندرا جا گرفته است. سرهرمس یادش هم اگر نماند آن روز، شما شاهدش باشید و به موقع یادش بیندازید که برای‌تان تعریف کند از همه‌ی مردهایی که عاقبت روزی از زنده‌گیِ سابینا بیرون رفتند، به خواستِ خودش، اما توما را مرگی تصادفی از او گرفت. توما تنها مردی بود در زندگیِ سابینا که خارج از اراده‌ی او بر رفتن و خیانت، خودش گذاشته بود رفته بود. بی‌خود نبود که رابطه‌ی سه‌نفره‌ی سابینا و توما و کلاهش، آن‌ همه کامل بود.

از الان هم هشدارش را بدهیم خدمت‌تان، کتابِ نازکِ غم‌ناکی خواهد بود، در مجموع.

[ + ]




Comments: Post a Comment

Archive:
February 2002  March 2002  April 2002  May 2002  June 2002  July 2002  August 2002  September 2002  October 2002  November 2002  December 2002  January 2003  February 2003  March 2003  April 2003  May 2003  June 2003  July 2003  August 2003  September 2003  October 2003  November 2003  December 2003  January 2004  February 2004  March 2004  April 2004  May 2004  June 2004  July 2004  August 2004  September 2004  October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005  September 2005  October 2005  November 2005  December 2005  January 2006  February 2006  March 2006  April 2006  May 2006  June 2006  July 2006  August 2006  September 2006  October 2006  November 2006  December 2006  January 2007  February 2007  March 2007  April 2007  May 2007  June 2007  July 2007  August 2007  September 2007  October 2007  November 2007  December 2007  January 2008  February 2008  March 2008  April 2008  May 2008  June 2008  July 2008  August 2008  September 2008  October 2008  November 2008  December 2008  January 2009  February 2009  March 2009  April 2009  May 2009  June 2009  July 2009  August 2009  September 2009  October 2009  November 2009  December 2009  January 2010  February 2010  March 2010  April 2010  May 2010  June 2010  July 2010  August 2010  September 2010  October 2010  November 2010  December 2010  January 2011  February 2011  March 2011  April 2011  May 2011  June 2011  July 2011  August 2011  September 2011  October 2011  November 2011  December 2011  January 2012  February 2012  March 2012  April 2012  May 2012  June 2012  July 2012  August 2012  September 2012  October 2012  November 2012  December 2012  January 2013  February 2013  March 2013  April 2013  May 2013  June 2013  July 2013  August 2013  September 2013  October 2013  November 2013  December 2013  January 2014  February 2014  March 2014  April 2014  May 2014  June 2014  July 2014  August 2014  September 2014  October 2014  November 2014  December 2014  January 2015  February 2015  March 2015  April 2015  May 2015  June 2015  July 2015  August 2015  September 2015  October 2015  November 2015  December 2015  January 2016  February 2016  March 2016  April 2016  May 2016  June 2016  July 2016  August 2016  September 2016  October 2016  November 2016  December 2016  January 2017  February 2017  March 2017  April 2017  May 2017  June 2017  July 2017  August 2017  September 2017  October 2017  November 2017  December 2017  January 2018  February 2018  March 2018  April 2018  May 2018  June 2018  July 2018  August 2018  September 2018  October 2018  November 2018  December 2018  January 2019  February 2019  March 2019  April 2019  May 2019  June 2019  July 2019  August 2019  September 2019  October 2019  November 2019  December 2019  February 2020  March 2020  April 2020  May 2020  June 2020  July 2020  August 2020  September 2020  October 2020  November 2020  December 2020  January 2021  February 2021  March 2021  April 2021  May 2021  June 2021  July 2021  August 2021  September 2021  October 2021  November 2021  December 2021  January 2022  February 2022  March 2022  April 2022  May 2022  July 2022  August 2022  September 2022  June 2024  July 2024  August 2024  October 2024  May 2025  August 2025  September 2025