Desire knows no bounds |
Friday, September 26, 2025 جغرافیای نزدیکی سید میگه اگه بری ایران، دیگه برنمیگردی اینجا. میگه کانادا واسه تو مثل یه کفش تنگه، که اذیتت میکنه ولی الان که یه مدت طولانی پاته دیگه عادی شده برات. میگه بری ایران کفشه رو دربیاری دیگه عمراً حاضر باشی برگردی، عمراً حاضر شی پات کنیش دوباره. نمیدونم چرا باید برگردم ایران. نمیدونم چرا باید برنگردم ایران. نمیدونم چرا باید به کفش تنگ عادت کنم. نمیدونم چرا باید واسه سید مهم باشه. نمیدونم دقیقاً دلم میخواد با زندگیم چیکار کنم. میدونما، ولی وانمود میکنم نمیدونم. دارم رو یه فایل کار میکنم به اسم Geohraphy of Closeness. فکر میکردم کاری نداشته باشه برام، ولی یه هفتهست درگیرشم. امروز دیگه باید تمومش کنم. باید برم کافه و وقت نداشته باشم وقت تلف کنم. امروز یههو پاییز شد. حوصله ندارم لباس عوض کنم. یه ژاگت گرم و نرم میپوشم روش بساط کارو برمیدارم میرم بیرون. میرم کافه. ژاکته یه حال خوب وینتیجطوری داره. دختره میگه مامان دارم یه کانورس سفارش میدم، خوراک ژاکتته، وقتی بخشیدیش به من. از مزایای دوری اینه که دیگه کفشا و لباسام ناپدید نمیشن. دست دختره به این سادگیا بهشون نمیرسه. جغرافیای دوری. از دم در یه مجلهی سینماتک برمیدارم میرم بالا. میرم رو مبل مورد علاقهم بشینم. اشغاله. یعنی اشغال که نه، یه کت روشه. دو تا آقای موسفید خوشتیپ نشستهن سر میز و دارن مجلهی سینماتک رو ورق میزنن. خوشم میاد ازشون. یکیشون نگاه منو که به مبله میبینه، کت شو برمیداره و با لبخند میگه بفرمایید، مبل مال شما. مجلهی دستمو به شکل نشان مخصوص میتی کومون بالا میبرم. میخندن. دارن راجع به سینمای شاعرانهی اوکراین حرف میزنن. مگه اوکراین هم سینمای شاعرانه داره؟ تو مغزم همزمان ماشین لباسشویی و جاروبرقی روشنه. میدونم دلم چی میخواد ولی مغزم باهام موافق نیست. سید میگه به جای اینکه بیای فقط نکات منفی رو لیست کنی، میتونی به نیمهی پر لیوان فرصت بدی. من؟ خیلی ساله این کارو نکردهم. خیلی ساله بدبین و جزمی شدهم. سختتر از اون اینه که سختمه همهی چیزایی که تو ذهنمه رو به زبون بیارم. به محض اینکه اینکارو بکنم میفتم تو بنبست. میفتیم تو بنبست. لنگویج بریر. فکر میکنم یه آدم دیگه رو لازم دارم که بتونم باهاش راجع به این وضعیت حرف بزنم. سید اما یه جایی از مکالمه لحنش عوض میشه. یهجوری که انگار ذهنمو خونده. سید بلده یه وقتایی دو قدم بره عقب و بذاره خودم مواجه شم با خودم. بلده تو بنبست آدمو ول نکنه بره، دور بزنه بره سراغ یه راه دیگه. جاروبرقی خاموش میشه. فکر میکنم آخرین باری که من دور زدم کی بود؟ میرم سراغ فایل. شروع میکنم تایپکردن. اونور خط آدمی که باهاش فایل رو شر کردهم آنلاین میشه. اسمش میاد بالای صفحه. شروع میکنه تایپکردن. دارم هایلایتکردناشو میبینم. تکیه میدم عقب میذارم کارشو بکنه. همون لحظه نوتیفیکیشن ایمیل میاد. نامهی آیداست. چراغش روشنه. انگار نشسته باشم تو رانشه و دوتا از دوستام تصادفی بیان تو بشینن سر میز آدم. همونجوری که چشمم به مونیتور بود اومدم قهوهمو بردارم، نگو اشتباهی قهوه ی یکی از اون آقاهاست. خندید گفت من مشکلی ندارما، قهوهی تو حتماً داغتره. خندیدم. یاد کاوه افتادم که میگفت بهخدا که استاندارد دوگانه داری، اگه یه آقای موجوگندمی خوشتیپ سر حرفو باز کنه نه تنها درسته قورتش نمیدی، که ته دلت قند هم آب میشه. خندهم گرفت. راست میگفت.
|
Comments:
Post a Comment
|