Desire knows no bounds |
Saturday, September 13, 2025 چند روزه دارم یه لیست درست میکنم از فیلمهایی که «رابطه»ی آدمهای توش، به خاطر گیرافتادن در یک اتاق هتل یا یک ماشین یا یک خونه، دچار بحران میشه. در فضاهایی که توشون، آدمها حبابی از آن خود، یا اتاقی از آن خود ندارن. یه دورهای ما خیلی جدی معتقد بودیم که این فرضیه ردخور نداره و هیچ زیریکسقفبودنی صلاح نیست بیش از سه یا نهایتاً پنج روز طول بکشه. یادمه یکی دو سال پیش، با پارتنر اون زمانم رفته بودم سفر. یه روز مهرداد زنگ زد که شب بیاین پیش ما، گفتم سفریم هنوز. گفت هنوز؟؟ گفت خیلی خطرناکه سفر طولانی بیش از سه روز، با آدم جدید. گفت برگردین که دیگه حتماً بههم زدین، خودت بیا پس. یه بار هم حامد زنگ زد که پاشو بیا اینجا -وسط ماجرای بچهها، تو اون دو سه ماهی که خونهی خودم نمیرفتم و خونهی پارتنرم بودم چون نزدیک اوین و دادسرا بود- گفتم هنوز خونهی فلانیام. گفت هنوز؟؟ گفت پسره از دستت خسته میشه بههم میزنینا. البته بیراه هم نمیگفت. بچهها که با قید وثیقه آزاد شدن و پسره که خیالش راحت شد، یه ده روزی ناپدید شد. قشنگ انگار بیقید وثیقه آزاد شده بود اونم. حامد گفت دیدی گفتم میذاره میره. خندیدیم. پسره برگشت البته، ولی خب. حالا فیلمایی که این روزا دارم میذارم توی لیست، تقریباً همه همین تئوری عدد فرد رو تأیید میکنن. در یک فضای بسته با هم بودن، نهایتاً سه یا پنج روز. بیشتر؟ خطر نابودی. حتی یادمه یه کتابی هم بود با این عنوان که «تعطیلات در کُما، و عشق سه سال طول میکشد». مهرداد قدیمها توی وبلاگش نوشته بود: خانهاش ۲۰ متری بود. اتفاقی که برای دانشجوهای اروپانشین هیچ عجیب یا نامعقول نیست. وضعیت عاشقانه بود. عاشقانهای که در سفر قبلی شکل گرفته بود و راه دور ادامه پیدا کرده بود. هوا خاکستری و سرد بود. خاکستری غالب اروپا. شاید دسامبر بود. تصورم این بود که نهایتن آن ده روز را میمانیم در خانه و میخوریم و مینوشیم و میآمیزیم و عاشقی میکنیم. بعد مینشینم توی هواپیما و برمیگردم و برای ماهها حال خوشاش را دنبال خودم میکشم. نقشهها کشیده بودم. چیزی شبیه اتفاقی که بار قبلی افتاده بود. اما خانه ماندن یک اشتباه بزرگ و تاریخی بود. سقوط روحیهام از روز سوم یا چهارم شروع شد. چراغهای رابطه یکی یکی خاموش شدند. دو روز آخر همه چیز از کار افتاده بود. تمام نیروگاهها کلپس کرده بودند و همهی مسیرهای ارتباطی قطع شده بود. ناگهان خودم را (و احتمالن او را) در گوانتانامو یافتم. شب آخر تلاش کردیم که با هم بخوابیم ولی نشد. این اتفاق ضربهی نهایی بود. ما در آن خانه عاشقیها کرده بودیم، ولی نشد. باورمان نمیشد. اصلن نمیشد بفهمی چی شده. اگر پروازم بین قارهای نبود باید همان شب بر میگشتم. اتفاق ویرانکننده بود. لااقل برای من، چون بار اولی بود که در زندگیام با اینچنین چیزی مواجه میشدم. در تاریکیِ گوانتانامو شب آخر را سپری کردیم. صبح با من تا ایستگاه آمد. بغلش کردم، بعد جدا شدم و به صندلیام خزیدم. جرات نمیکردم به چشمانش نگاه کنم. جزییات آن حسها را نمیتوانم دقیق در ذهنم مرور کنم اما خوب یادم هست که آن ایستگاهِ غمگین بهترین اتفاق سفرم بود. قطار که حرکت کرد شیشهی واگن بخار کرده بود. از پشت شیشهی تار به هم نگاه میکردیم و کسی حرکت نمیکرد. مبهوت، پایان دنیا را تجربه میکردیم. خوشحال از پایان حبس و غمزده از شکست بزرگ، ناکامی تاریخی در اوجِ همه چیز.
به نظرم برای هردویمان، هم من و هم شما، بهتر است نوشتن ادامهی وقایع آن شب و فردایش را بیخیال شوم. نتیجه اما این شد که یک شب دیگر آتن ماندیم که بههم بزنیم، بیکه اصولاً با هم بوده باشیم. من به وقت اروپا بیدار بودم و مرد به وقت آمریکا. در همان بازههایی که بیداربودنمان همپوشانی داشت موفق شدیم سفر فولگاندروس را کنسل کنیم، هتل سانتورینی اما نانریفاندبل بود بنابراین یک بلیت کشتی برای من گرفتیم به مقصد جزیره، و موفق شدیم من همان فردا صبح زودش بروم سانتورینی، و مرد پسفردایش برگردد آمریکا. نتیجه این شد که فردا صبح زود، من با یک کتاب و یک لیوان قهوه رفتم روی عرشه، دراز کشیدم زیر آفتاب، و شروع کردم کتابنخواندن. کمی بعدتر با بوی علف چشمهایم را باز کردم. پسرهایی که چند قدم آنورتر نشسته بودند، یکجوری که انگار مچشان را گرفته باشم با خنده نگاهم کردند. گفتم نایس اسمل. یکیشان علف را دراز کرد طرفم که «یه کام میزنی»؟ میزدم. با هم کمی علف کشیدیم و برگشتم کنار کتاب و قهوهام، دراز کشیدم و دوباره شروع کردم به کتابنخواندن. فکر کردم اصلاً سفر یعنی این. نتیجهتر اینکه چند روز بعد هم به همین رویه گذشت. بیبرنامه. بدون تریپ ادوایزر و فور اسکوئر. بدون ستارهها و ریویوها. آخیش. روزهایم با یک حوله و یک پیراهن و یک کتاب و یک صندل میگذشت. شنا در استخر و در دریا، دراز کشیدن لب ساحل، نوشیدن و خوردن در کافهها و بارهای کوچک و قشنگ محلی لب آب، و گاهی هم موتورسواری در جادههای زیبای جزیره با مرد چشمآبی، که صبحها وقتی من میآمدم برای شنا، داشت نمای چوبی رستورانش را بازسازی میکرد، و پوست برنزهاش از همان مسافت نسبتاً دور صاف میخورد توی چشم آدم. تا وقتی من از آب بیایم بیرون و یک لانگ آیلند سفارش بدهم، نجاریاش تمام میشد و تا رستورانش شلوغ نشده، یکی دو ساعتی وقت داشت که برویم با موتور جزیره را نشانم بدهد. همینجوری شد که سانتورینی را حفظ شدم. فکر کردم اصلاً سفر یعنی این. تنها قسمت سخت ماجرا این بود که مجبور بودم هر روز صبح موقع صبحانه به کارکنان هتل با لبخند توضیح بدهم که نه، امروز هم شوهرم نتوانست بیاید. لابد آنها هم فکر میکردند کدام شوهری زنش را توی ماهعسل ول میکند به خاطر جلسهی کاری. تقصیر خودم بود. نمیدانستم اتاقی که رزرو کرده بودیم، سوئیت مخصوص هانیمون است و همان اول موقع چک-این، در جواب متصدی هتل که پرسید پس شوهرت کو، هول شدم گفتم برایش یک جلسه پیش آمده، نتوانست به پرواز برسد. و خب، کی بدون شوهرش پا میشود بیاید ماهعسل. حالا هر روز سر صبحانه، جلسهی شوهرم داشت یک روز بیشتر طول میکشید و هر روز لبخند میزدم که یعنی تقدیر من هم اینجوریست دیگر و هر روز فکر میکردم اصلاً سفر یعنی همین این. مهرداد در ادامهی پستش نوشته بود: چندسال طولانی را این وسط حذف میکنم. الان شده یکی از بهترینهای زندگیام. رفقایی که به بودنشان "برایت" لحظهای تردید نمیکنی. حتا اگر بیخبریتان از هم به ماه و سال بکشد. رفقایی که برای تمدید دوستیتان هیچ نیازی به کارت زدن و حضور و غیاب دورهای نیست. اصلن نیست. به زعم من بالغترین سطح از نوعی صمیمیت که فارغ شده، عبور کرده از کارکرد احساسات عاشقانه و حتا رختخواب. نه هیچ کدامشان باید باشد و نه هیچ کدامشان نباید باشد. من با او یکی از وحشتهای بزرگ زندگیام را شناختم و تجربه کردم. بعدها خیلی بهتر فهمیدم که در اینچنین شرایطی باید با خودم چه کنم. برای دوباره داشتنش طولانیترین صبوری و پافشاری زندگیام را به خرج دادم و نهایتن کسی را در گوشهای از دنیا دارم که جز آرامش مفهومی را برایم تداعی نمیکند. یک حامی. من؟ من دیگر مرد را ندیدم. و به نظر میرسد او هم استقبال کرده از ندیدن من. |
Comments:
Post a Comment
|