Desire knows no bounds |
Wednesday, September 24, 2025 Breaking the Culture of Silence ۱. این عکسو خیلی دوست دارم. منو یاد یه دورهی درخشان زندگیم میندازه. دوران کوویده و سر صحنهی عکاسی هیتو ام. کووید شده و فروش حضوریمون کنسل شده، اما چون سایت داریم از قضا فروشمون چند برابر شده پس کار من چند برابر شده. از اون طرف معاشرتها و بیرون رفتنها تقریباً به صفر رسیده پس من میتونم مدام بشینم پای کامپیوتر و روزی ۱۲ ساعت کار کنم. دارم یکی از پروداکتیوترین دوران زندگیم رو سپری میکنم. ۲. دیشب، فیلم بی گان* که تموم شد، احساس کردم یه غزل رو تماشا کردهم، یه هذیان تغزلی و زیبا رو. تمام مدت فیلم، انگار روی آب خوابیده بودم و داشتم تو آسمون مابهازای بصری اون لحظهی «خوابوبیدار» رو تماشا میکردم. یاد زولپیدم افتادم. اون لحظهای که داره اثر میکنه و اگه موبایل دستت باشه صفحهش میشه شبیه یه کاغذ کاهی قدیمی. اون لحظه خیلی تغزلیه. چند ثانیهی کوتاه خلسهست، و تمام. ۳. حالا اصن چرا یاد فیلمه افتادم؟ اینجوری شد که از جلوهی بصری فیلم به وجد اومده بودم، انگار تو یه جهان آبرنگی بودم، و نمیتونستم بخوابم. این شد که رفتم نشستم سر درس و مشقم. درسم چی بود؟ منوپاز در فمینیسم. بله. سهی نصفشب، منِ آیدا، تو ونکوور، از فیلم بی گان سرخوش شدهم نشستهم دارم یه مقالهی طولانی میخونم به زبان انگلیسی، راجع به منوپاز و فمینیسم، که فردا باید سر کلاس راجع بهش سخن بگم! -وضعیت- ۴. این عکسو دوست دارم چون منو یاد یه دوران درخشان زندگیم میندازه. از امروز عکسی ندارم. از کافه که اومدم بیرون، شعاع خورشیدی که کف پیادهرو افتاده بود رو گرفتم در امتدادش رفتم. کتابایی که میخواستم رو پیدا کردم رفتم طبقهی بالا، نشستم رو اون مبل نرمای اون ته، بغل چیزمیزای زمستونی. کتابا رو گذاشتم رو میز بغل دستم و فرو رفتم تو مبل و شروع کردم هیچ کاری نکردن. نیم ساعتی گذشت. فقط داشتم آدما رو تماشا میکردم و داشتم یه هیچی فکر نمیکردم. یکی اومد جلو گفت من فقط اومدم بهتون سلام کنم. اینقدر خوشتیپین و اینقدر بااعتمادبهنفس نشستین که دیدم نمیتونم بدون اینکه بیام بهتون سلام کنم برم. سلام. تشکر کردم و گفتم علیک سلام. رفت. انگار از خلسه اومده باشم بیرون. پا شدم رفتم دم صندوق کتابا رو حساب کردم و زدم بیرون. فکر کردم پیاده برمیگردم خونه. فکر کردم ولی خیلی راههها. فکر کردم پیاده برمیگردم خونه. ۵. چند وقت پیش، اپلای کردم واسه یه دورهای و چند هفته پیش قبول شدم و چند روز پیش کلاسام شروع شد. یههو افتادم وسط کلی کلمهترکیب تازه. «متامورفسیس آو منوپاز». Understanding your body as an act of feminism ۶. یه روزی توجهم جلب شد که دارم یه چیزایی رو فراموش میکنم. فراموش نه، مغزم داره قاطی میکنه. شنبهی هفتهی بعد رو میگه همین شنبه. قرار دیروز رو میگه فردا. اولایی بود که اومده بودم اینجا. یادمه به علی گفتم فکر کنم دارم دیمنژیا میگیرم. خندید. چند بار دیگه که تکرار شد گفت آیدا فکر کنم داری دیمنژیا میگیری. همهچیو بزن تو گوگل کلندر. همهچیو زدم تو گوگل کلندر و تا مدتی دیمنژیا منتفی بود. اما باز یه جایی احساس کردم زبونم داره از مغزم جا میمونه. من معمولاً حَراف خوبیام و به خوبی میتونم سر و ته بحث رو هم بیارم، راجع به هر چی که باشه. لحنم متقاعدکنندهست و یه چیزایی از آستینم درمیارم قاطی بحث میکنم که مخاطب تحت تأثیر قرار میگیره. تحت تأثیر قرار میگرفت. تا یه جایی که دیدم زبونم داره از مغزم جا میمونه. اینجوری بود که یه موضوعی که کاملاً میدونستم قراره از صفر برسونمش به کجا رو شروع میکردم. مغزم از طبقهی همکفِ موضوع شروع میکرد و قرار بود برسه طبقهی سوم. بعد اما یههو در آسانسور باز میشد و زبونم طبقهی دوم پیاده میشد. در بسته میشد و من و مخاطب میموندیم بین طبقات. من تو مغزم تو طبقهی سوم بودم. زبونم اما ول کرده بود رفته بود و مخاطب هم همینجوری منو نگاه میکرد که ایزتایپینگ موندهم یا بحثو ول کردهم. میومدم اتفاق رو توضیح بدم، اما غریبه بودم و دوستام همه جدید بودن و احساس میکردم نمیتونم منظورمو درست بفهمونم بهشون. میدیدم مخاطب گیج میشه یا به نظرش حرفام بیسروته میاد. ولی نمیدونستم باید چه دفاعی بکنم از خودم. بحثه تو مغزم مستدل و کامل بود، بیرون اما رها شده بود وسط راهپلهها. ۷. ادامه که پیدا کرد، رفتم تو غار. یه شب از پای میز بازی پاشدم رفتم و دیگه برنگشتم. ناخودآگاه از بحث و مکالمه فرار کردم. ترجیح دادم اوقاتمو با فیلم و کتاب و نوشتن سپری کنم. یه روز اما، یه روز که داشتم یه استیتمنت جدی مینوشتم، آرمین که داشت متنو میخوند گفت الان دقیقاً نفهمیدم، میخوای چی بگی؟ توجهم جلب شد که اون اغتشاش و پراکندگی به نوشتنم هم سرایت کرده. از یه جا شروع میکنم برم طبقهی سوم، اما یا میرم پارکینگ یا میرم پشت بوم. دیدم نمیتونم چیزی که تو ذهنمه رو درست رو کاغذ تبیین کنم. رفتم جا. ۸. دلیلش می شد پیتیاسدی بعد از ماجرای بچهها باشه. می شد ترامای ازدستدادن باشه. یا میشد به سادگی، مهاجرت باشه. مواجهه با زبان جدید آدمای جدید جغرافیای جدید. ایدیاچدی حتی. به دکترم گفتم ریتالین میدی بهم؟ گفت نه. آزمایش و فیلان. گفت پریمنوپازه. گفت به نظر میاد پریمنوپاز طولانیای خواهی داشت، تا ۵۸ سالگی. باید یاد بگیری دیل کنی باهاش. فکر کن یه پیاماس طولانی. برگشتنه اشکام میومدن پایین. دلم بغل آشنا و واقعی میخواست. دلم نمیخواست تنها تو یه شهری ته دنیا پیر شم. ۹. یه بار یه چیزی نوشته بودم دربارهی منوپاز، یه ربطی داشت به اپیزود یائسگی رادیو مرز -میبینی؟ تو همین متن هم سختمه بنویسم یائسگی، انگار منوپاز فشار روانیش کمتره-. کلی دایرکت گرفتم. از مردها که توجه نکرده بودن به دورهی سختی که مامانشون داشته سپری میکرده. و از زنها، از دورهی سختی که دارن سپری میکنن. یکی اومد از سکسلایفم پرسید و گفت مال من تموم شده. اون یکی اومد از شبهای ملتهبش گفت و از دورهای که ثبتنام کرده که بفهمه باید چیکار کنه. لینک دورههه رو برام فرستاد. گفتم به نظرم زرد میاد. نرو. چندوقت بعد اومد گفت راست میگفتی، حالمو بدتر کرد. هنوزم گاهی دوستام تو دایرکت راجع به پریمنوپاز حرف میزنن باهام. حال و روزشونو شر میکنن. میخوان ببینن منم همینجور؟ بقیه هم همینجور؟ ۱۰. ایمیل دورههه که اومد، با اینکه وسط یه وضعیت بلاتکلیفی بودم تو زندگی، شک نکردم که ثبتنام کنم. اصلاً وقت و تمرکز نداشتم، ولی فکر کردم همینه اصن شاید. فکر کردم اینقدر فکر نکن. ۱۱. حالا چند جلسه گذشته. حالا یه عالمه اطلاعات جدید یاد گرفتهم و یاد نگرفتهم. اما مهمترین چیزی که دارن بهمون یاد میدن حرف زدنه. حرف زدن و ازش گفتن و ازش نوشتن. و تو جلسات گروهیمون، گوش دادن و همدلی کردن. و یاد دادنِ اینکه دفعهی بعد که اومدی آدمی که یه عمر میشناختی رو جاج کنی، یه قدم وایستا، فاصله بگیر، و به این فکر کن اون زنی که فکر میکنی مثل کف دست می شناسیش، که پر از زندگیه و لایفاستایلش چنینه و چنانه، الان کجای زندگیش وایستاده. الان ممکنه چیا رو داره از سر میگذرونه. یه دیقه وایستا، بعد یه نفس عمیق بکش و اگه هنوز میخواستی با همون منطق قبل ادامه بدی، ادامه بده. من؟ من ساکت میشم و اعتماد به نفسمو از دست میدم و ازت فاصله میگیرم و میرم تو کنج امن خودم. من ولی یه روز شروع میکنم به خوندن و خوندن و یاد گرفتن و به بقیهی زنها گوش دادن و همدلی یاد گرفتن. یاد میگیرم بنویسم یاد میگیرم حرف بزنم یاد میگیرم یه کنجی داشته باشم که توش همدلی باشه. یاد میگیرم جایی که توش همدلی نیست نمونم. بلغزم برم. *Long Day's Journey into Night -- Bi Gan |
Comments:
Post a Comment
|