Desire knows no bounds |
Wednesday, March 6, 2002
امروز بالاخره اين شركت جديد رو ديدم...بابا خيلي ديگه با كلاسه...راستي اين گل چقدر خاصيت داره ها!امروز اين آقاي آبدارچي تون كلي منو تحويل گرفت كه شما خودتون گلين،ديگه گل براي چي آوردين و دوبار هم بهم سلام كرد ،سيگار هم نكشيد و كلي لبخند تحويلم داد...بد نيست از اين به بعد هر بار براش گل بيارم.چقدر هم بال بال زد كه يه گلدون پيدا كنه كه اونا توش جا بشن...هر وقت اين لباس مشكيه رو مي پوشي،يه جورايي شارژي،به خصوص با اينهمه آفتاب و منظرهء ونك و وليعصر از طبقهء سيزدهم...بعدشم اگه پيش بياد كه برگردي به اون موقع ها و در مورد دايي هاي بابات حرف بزني كه ديگه هيچي،چشمات شروع مي كنه به برق زدن!...كاشكي فقط بيست سال زود تر به دنيا اومده بودي!...منم يه خورده بابت مسافرت عيد غرغر كردم و طبق معمول بعد از اينكه خيلي relax گذاشتي همهء حرفامو بزنم،آخرش با اون پيشنهاد خردمندانه ت حسابي منو مبهوت كردي!...انگار كه اين توصيهء جنابعالي اصلا امكان نداشت به مغز خودم هم خطور كنه!!!...آخر راه حل بود!...خوب شد مشاور نشدي تو!...بعدشم بالاخره توي اون آسانسور كذايي گير كردم(اينجاست كه ميگن از هر چي بترسي به سرت مياد!)،اونم با يه خانوم و آقاي پير كه نميدونم رو پشت بوم پايتخت چه كاري مي تونستن داشته باشن،هر چند كه آسانسوره كوتاه اومد و رضايت داد درش باز شه...
از اونجايي كه بنده فردا امتحان دارم،همه چي رو به راهه و طبق معمول همه كاري مي كنم جز درس خوندن! |
Comments:
Post a Comment
|