Desire knows no bounds |
Saturday, April 27, 2002
امروز من گیج بودم و تو مثل همیشه...شده بودی مثل اون وقتهات...نمی دونم...شاید تو هم می خوای وانمود کنی که چیزی نشده... که هیچی عوض نشده... شایدم واقعا همینطور باشه... اما اون لکی رو که اون گوشهء دلم افتاده چیکارش کنم؟... دلم می خواد با تو همیشه همه چی برق بزنه، زلال و صاف و صیقلی... اما یه چیزایی عوض شده... همه چی خوب بود ها... ولی...
...قلبی میان ما می زد قلبی میان ما زده می شد که ناگهان ما را از آن اتاقک مأ نوس بردند. شنبه7 اردیبهشت |
Comments:
Post a Comment
|