Desire knows no bounds |
Tuesday, May 7, 2002
مجال بس اندک بود و ...
کوتاه کوتاه و ملتهب ... درنگاهت تقاضایی بود که نپرسم اما نگاهم را به پنجره ای که در پشت نگاهت بود دوختم و پرسیدم و هنوز نمی دانم که پنجره باز بود یا بسته ... سکوت بود و نگاه راه را بر فرارت بستم می دانم که چه بسا بار دیگر سوگ خود را به ماتم خواهم نشست اما اینبار باید بپرسم و بدانم حتا اگر میزبان شوم میزبان ویران شدنی دیگر ... بودنت غریب است و من غریبهء غربت توام ... حدیث سخاوت دستانت، حدیث دیگریست و من غرق گرمای توأم ... به یاوم معنایم مکن دوست من کلمات در برابرت حقیرند تنها همین را بگویم که: مرا تو بی سببی نیستی به راستی صلت کدام قصیده ای ، ای غزل ستاره باران جواب کدام سلامی به آفتاب از دریچهء تاریک؟ کلام از نگاه تو شکل می بندد خوشا نظربازیا که تو آغاز می کنی... سه شنبه17اردیبهشت |
Comments:
Post a Comment
|