Desire knows no bounds |
Monday, May 20, 2002
از اول بهش گفته بودم مواظب باش سرطان نگیری ... از اول سرطانی های دیگه رو دیده بود ... از اول گفته بودم مواظب باش هروئینی نشی ... از اول معتادای دیگه رو دیده بود... از اول گفته بودم منو همونجوری که هستم ببینه، نه اونجوری که دلش می خواد... از اول بهش گفته بودم هر چی می گم باور نکنه... از اول گفته بودم من فقط خوب بلدم تئوری ارائه بدم، همین... از اول گفته بودم که خیلی چیزها دست من نیست، و شرایطم اقتضا می کنه که یه جور دیگه باشم... از اول بهش گفته بودم دلشو به یه آدم آهنی خوش نکنه... از اول بهش گفته بودم من تو اینهمه سال تا حالا ندیدم عوض بشم، منتظر عوض شدن من نباشی ها، اون معجزه این طرفا اتفاق نمیفته... از اول بهش گفته بودم آخرش چی می شه... اما فکر می کرد اینجوریا نیست... فکر می کرد می تونه از پس سرطان بر بیاد... فکر می کرد میتونه هروئین رو ترک کنه... فکر می کرد من عوض می شم... فکر می کرد معجزه اتفاق میفته... حالا شاید سرطان گرفته باشه... شاید معتاد شده باشه... شاید به حرفای من رسیده باشه... کمرنگه شده... کمرنگ کمرنگ... وقتی می بینمش دلم می خواد سرم رو بندازم پایین و تو چشماش نگاه نکنم... طاقت ندارم شیمی درمانیش رو ببینم... طاقت ندارم خماریش رو ببینم... دلم براش تنگ می شه... اما من که از اول گفته بودم ، نگفته بودم؟...
تو رو خدا شما ها لااقل حرفامو باور کنین... اعتماد به نفس زیادی همیشه هم خوب نیست... یه درصدی هم واسه احتمالات بذارین... یه خورده اون حرفای اولم رو جدی بگیرین... آخه بعضی وقتا ممکنه آدم آهنی هم اهلی بشه... اما آخر قصه همیشه همونیه که از اول گفتم... نگین نگفتما. دوشنبه30اردیبهشت |
Comments:
Post a Comment
|