Desire knows no bounds |
Monday, May 20, 2002
و از آذر که "دو آرزویش" را منهم داشتم:
☺ دردوران دبيرستان درتهران ، در کلاسی درس ميخواندم که پنجره هايش را تا نزديکيهای سقف رنگ کرده بودند. مبادا چشم نامحرم به ما بيفتد يا ما چشممان به نامحرم بيفتد. رنگ خاکستری تيره، گاهی در روز روشن لازم ميشد چراغ روشن کنيم. موقع ورود به مدرسه کيفهايمان را ميگشتند مبادا کتاب غير درسی ، نوار موسيقی، مداد رنگی يا روژ لب وارد مدرسه کنيم. پاچه شلوارمان را بالا ميزدند که مبادا جورابمان رنگی باَشد. گاهی دستمال سفيدی به صورتمان ميکشيدند مبادا آب و رنگی به صورتمان زده باشيم. دستی به دور کمر، سينه و باسن ميکشيدند مبادا کتابی چيزی از زير مانتو جاسازی کرده باشيم. و ما اين تحقيرها را تحمل ميکرديم و هيچ نميگفتيم. وارد کلاس که ميشديم فتوحاتمان را در گوش همديگر ميگفتيم و ريز ريز ميخنديديم. اکثر آن چيزهای ممنوعه را وارد مدرسه کرده بوديم... آن مدرسه يکی از بهترين دبيرستانهای تهران در آنروزها بود.درصد بالايی درقبولی کنکور دانشگاه داشت. من آنجا بيشتر از چند ماه دوام نياوردم. تحمل تاريکی کلاسها و تحقير هر روزه را نداشتم. به يک مدرسه معمولی رفتم. وبعداز ديپلم در کنکور قبول شدم. اما دوستانم که در آن دبيرستان ماندند، نتوانستند از پس کنکور بر بيايند. برای ديپلم گرفتن چندين سال متوالی امتحان نهايی را گذراندند. گرفتاراتاقهای تاريک و اشيا ٍ ممنوعه شده بودند.. |
Comments:
Post a Comment
|