Desire knows no bounds |
Tuesday, June 25, 2002
« درخت بخشنده »
روزگاری درختی بود … که پسر بچهء کوچولوئی را دوست داشت . پسرک هر روز می آمد و برگهای درخت را می چيد . و آنها را مثل تاج روی سرش می گذاشت و ادای شاه جنگل را در می آورد . پسرک از تنهء درخت بالا می رفت و از شاخه های آن آويزان می شد و تاب بازی می کرد و سيب می خورد . پسرک و درخت با هم قايم موشک بازی می کردند . وقتی هم که پسرک خسته می شد ، زير سايهء درخت می خوابيد . خلاصه پسر بچهء کوچولو درخت را خيلی دوست داشت … خيلی زياد . درخت هم خوشحال بود . اما روزها گذشت . و پسرک بزرگ تر شد . و درخت بيشتر وقتها تنها بود . بعد يک روز پسرک پيش درخت آمد و درخت گفت : " بيا پسرک ، بيا و از تنهء من بالا برو ، از شاخه های من آويزان شو و تاب بازی کن ، از سيب های من بخور و در سايهء من بازی کن و خوشحال باش . " پسرک گفت : " من خيلی بزرگتر از اون شدم که از تنهء تو بالا برم و بازی کنم . من می خوام برای خودم چيزائی بخرم تا خوشحال بشم . من پول می خوام . تو می تونی به من پول بدی ؟ " درخت گفت : " منو ببخش ، من پول ندارم . من فقط برگ و سيب دارم . سيب های من رو بچين و به شهر ببر و اونجا بفروش . اونوقت پولدار و خوشحال می شی . " پسرک از درخت بالا رفت و همهء سيب های درخت را چيد و با خودش برد . اما پسرک برای مدت درازی برنگشت ... برای همين درخت غمگين شده بود . بعد از مدتی ، يک روز پسرک برگشت و درخت با خوشحالی تکانی به خودش داد و گفت : " بيا پسرک ، بيا و از تنهء من بالا برو ، از شاخه های من آويزان شو و تاب بازی کن و خوشحال باش . " پسرک گفت : " من خيلی گرفتارم و نمی تونم از درخت بالا برم . من يک خونه می خوام تا گرم نگهم داره . من همسری می خوام و فرزندانی ، برای همين احتياج به يک خونه دارم ، تو می تونی به من يک خونه بدی ؟ " درخت گفت : " من که خونه ندارم . خونهء من جنگله . ولی تو می تونی شاخه های من رو ببری و با او يک خونه بسازی . اون وقت خوشحال می شی . " پسرک هم شاخه های درخت را بريد و برد تا برای خودش خانه ای بسازد . و درخت خوشحال بود . اما پسرک تا مدتها بعد برنگشت . وقتی که پسرک برگشت ، درخت خيلی خوشحال شده بود . آنقدر که به سختی حرف می زد . درخت زمزمه کنان گفت : " بيا پسرک ، بيا بازی کن . " پسرک گفت : " من خيلی پير و خسته م و نمی تونم بازی کنم . من يک قايق می خوام تا منو به دور دست ها ببره . تو می تونی يک قايق به من بدی ؟ " درخت گفت : " تنهء منو بِبُر و با اون يک قايق بساز . اون وقت می تونی تا دوردست ها دريانوردی کنی و خوشحال بشی . " برای همين هم پسرک تنهء درخت را بُريد ، يک قايق ساخت و به دور دورها سفر کرد . و درخت خوشحال بود . اما در واقع اينطور نبود . سالها بعد پسرک برگشت . درخت گفت : " منو ببخش پسرک . من ديگه چيزی برام باقی نمونده که به تو بدم . سيبهام تموم شدند . " پسرک گفت : " دندان های من برای سيب خوردن خيلی ضعيف شده اند . " درخت گفت : " شاخه های من همه از بين رفته اند و تو نمی تونی روی اونها تاب بازی کنی . " پسرک گفت : " من برای تاب بازی خيلی پير شده م . " درخت گفت : " تنهء من بريده شده و تو نمی تونی از اون بالا بری . " پسرک گفت : " من برای بالا رفتن از تنهء تو خيلی خسته ام . " درخت آهی کشيد و گفت : " متأسفم ، ای کاش می تونستم چيزی به تو بدم ... اما هيچ چيز برام باقی نمونده . من فقط يک کُندهء پير هستم . متأسفم ... " پسرک گفت : "من به چيز زيادی احتياج ندارم .فقط يه جای آرام و ساکت می خوام که بشينم و استراحت کنم . من خيلی خسته م . " درخت گفت : " خُب ، " و در حالی که تا آنجا که می توانست خودش را بالا کشيد ، ادامه داد : " خُب ، يک کُندهء پير برای نشستن و استراحت کردن که خوبه . " " بيا پسرک ، بشين . بشين و استراحت کن . " و پسرک هم همين کار را کرد . و درخت خوشحال بود .
|
Comments:
Post a Comment
|